رنگ و رنگ و رنگ. رنگ و رنگ و رنگ. از این قاب هزار رنگ تنها و تنها یک رنگ مانگار است همان رنگی که از اوّل اوّل رنگ ما بود. درست هم رنگ خلقت آدم. درست هم رنگ کبوتر موسی (ع) . درست هم رنگ خاکروبه های روی شانه ی پیامبر (ص) . درست هم رنگ چاه غصه های علی (ع) . درست هم رنگ گل بازی های بچگی.درست هم رنگ عکس تو با آن لباس خاکی.
شهر شهر عشق است و عاشقی.از همه رنگ است اما نه از جنس رنگ های شهرفرنگ. تو هم که پیر این شهری مگر می شود بین این شلوغی ها پیدایت نکنم.
§§§
آن گوشه. بالای بالا. بالای سر همه. می شناست، خودت هستی . مثل همان روزها می خندی. اما بال هایت!!! بال هایت چرا قرمز است؟ نکند مثل کبوتر جلد پسرخاله که بچه های کوچه با سنگ انداز زخمی اش کرده اند؛ کسی به تو هم سنگ زده.اما نه! من مطمئنم که تو رشید تر از این حرف هایی.
بگو ببینم پرواز هم مثل دویدن میان این آدم ها خستگی دارد یا نه!!؟
نه، ناشکری نمی کنم. آخر چه طور می شود تحّمل کرد. رنگ و نیرنگ. رنگ و نیرنگ. رنگ و نیرنگ. حق بده، دست و پا زدن بین این همه رنگ و نیرنگ خستگی هم دارد. چشم هایم فقط دست های تو را می خواهد تا آرامش بگیرد.
خدا کند، من هم پرواز را از تو یا بگیرم.
- ۰ نظر
- ۰۹ آبان ۸۴ ، ۱۵:۰۹