از نو

۱ مطلب در اسفند ۱۳۸۴ ثبت شده است


توی این مدت خیلی فکر کردم که چه دلیلی برای این همه غیبت بیاورم. شاید همین هم باعث تعلل بیشترم می شد ولی بالاخره به این نتیجه رسیدم که " همه حرفا که آخه گفتنی نیست".

خیلی سخت است ولی باید قبول کنم که نوشتنم نمی آمد.


 

خودش می دانست که جزو وسایل بدرد نخور به حساب می آید. قبول کردنش راحت نبود امّا بالاخره به این نتیجه رسید که باید بیفتاده یک گوشه‌ و لگد مال شود. خیلی وقت ها از عمد نبود آنقدر به آن بی توجه بودند که هیچ وقت نمی دیدندش.

از این وضع خسته شده بود. گفت که می خواهد به یک جیزی تکیه کند و بلند شود. چیزی که بتواند بزرگش کند. دنبال یک صاحب می گشت.

خیلی گشت آنقدر گشت وگشت تا به این نتیجه رسید که برای بزرگتر شدن باید روی خیلی چیزها لگد بگذارد و برود بالا. قبول کردنش راحت نبود ولی بالاخره خودش را له کرد.

▪▪▪

بالای آگهی فوتش نوشته بود:

" انّا لله و. . . "