تاول ها کف پایش را می سوزاندند. دوست داشت زیر اولین سایه ی سر راه بنشیند و دیگر بلند نشود.اما وقت نبود. اگر آفتاب غروب می کرد همه چی تمام می شد. با این فکر تمام نیرویش را در پاهایش جمع کرد و سریع تراز قبل آن ها را روی زمین کشید.
نگاهی به کاغذ توی دستش انداخت. از چند جا پاره بود. خطوط هم خیلی واضح نبود. با این نقشه به بیراهه رفتن عجیب نبود.
سایه مردی که از روبرو می آمد پستی و بلندی های زمین را چندین متر جلوتر لمس می کرد و خبر آن ها را به صاحبش می داد. سایه را دنبال کرد تا به چشم های رهگذر رسید. وضعیت مرد اگر بدتر از او نبود، معلوم بود، که بهتر هم نیست. از نقشه ی مچاله در دستش می شد فهمید. می خواست بپرسد چرا اشتباه می روی اما از مسیری که خودش می رفت هم مطمئن نبود.
نگاهش را از چشم های به زمین دوخته ی مرد گرفت و دوباره به نقشه برگشت. بعد هم نگاهی به خارهای زیر پایش اندا خت و آن را تا افق ادامه داد.
کوله را روی شانهاش جا به جا کرد. تقریبا خالی بود اما همین هم در این جا نعمت بود.
از کجا وارد این بازی شده بود؟ از کی هر گوشه ی رابه دنبال او می گشت؟ هیچ چیز یادش نمی آمد. فقط می دانست کسی غیر از خودش لایق لعنت نیست. کاش حرفش را گوش کرده بود و نشانه هایش را خوب یادداشت می کرد.
یاد جمله ای افتاد: " ان راحل الیک قریب المسافه " . خودش گفته بود که هرکس دنبال من بیاید زود به مقصد خواهد رسید. فهمید که کجای کار می لنگد.
§§§
کاش زودتر از این ها یادش می آمد. دیگر حتی یک قدم هم برنداشت. رسیده بود. همان لحظه که دلش را همراه او کرد به مقصد رسیده بود.