از نو

۵ مطلب در آبان ۱۳۸۴ ثبت شده است

 

مضمون  بکری  در  سینه   دارمت

                        هر جا  روم  به  آیه  ایمان  گذارمت

در بوستان من و غیر از تو بوته ای

                        گرده فشان که در همه جانم بکارمت

تک تک بتان شکستم مشرک شدم زنو

                        آری پرستشست بهانه که بت سازمت

درانفرادی غم تا که ضامنم بخواست

                        آزاد  می شوم  از  بند چون  بیارمت

بر بخت من  گره  چاره ا ش  تویی

ای   باقی   خدا   که  در  انتظارمت

 

 

جبر برگ خرد شدن زیر پای بی احساسی عابران است و ضجه ی آن محکوم به فنا.این تابع بی دردیست، که پاسخ آن تا بی نهایت است و مجهول آن غایب. برای پیدا کردن بهترین جواب جاهای خالی را به تناسب حال خود پر کنید.

 

تاول ها کف پایش را می سوزاندند. دوست داشت زیر اولین سایه ی سر راه بنشیند و دیگر بلند نشود.اما وقت نبود. اگر آفتاب غروب می کرد همه چی تمام می شد. با این فکر تمام نیرویش را در پاهایش جمع  کرد و سریع تراز قبل آن ها را روی زمین کشید.

نگاهی به کاغذ توی دستش انداخت. از چند جا پاره بود. خطوط هم خیلی واضح نبود. با این نقشه به بیراهه رفتن عجیب نبود.

سایه مردی  که از روبرو می آمد پستی و بلندی های زمین را چندین متر جلوتر لمس می کرد و خبر آن ها را به صاحبش می داد. سایه را دنبال کرد تا به چشم های رهگذر رسید. وضعیت مرد اگر بدتر از او نبود، معلوم بود، که  بهتر هم نیست. از نقشه ی  مچاله  در دستش می شد فهمید. می خواست بپرسد چرا اشتباه می روی اما از مسیری که خودش می رفت هم مطمئن نبود.

نگاهش را از چشم های به زمین دوخته ی مرد گرفت و دوباره به نقشه برگشت. بعد هم نگاهی به خارهای زیر پایش اندا خت و آن را تا افق ادامه داد.

کوله را روی شانهاش جا به جا کرد. تقریبا خالی بود اما همین هم در این جا نعمت بود.

از کجا وارد این بازی شده بود؟ از کی هر گوشه ی  رابه دنبال او می گشت؟ هیچ چیز یادش نمی آمد. فقط می دانست کسی غیر از خودش لایق لعنت نیست. کاش حرفش را گوش کرده بود و نشانه هایش را خوب یادداشت می کرد.

یاد جمله ای افتاد: " ان راحل الیک قریب المسافه " . خودش گفته بود که هرکس دنبال من بیاید زود به مقصد خواهد رسید. فهمید که کجای کار می لنگد.

§§§

کاش زودتر از این ها یادش می آمد. دیگر حتی یک قدم هم برنداشت. رسیده بود. همان لحظه که دلش را همراه او کرد به مقصد رسیده بود.

 

 

رنگ و رنگ و رنگ. رنگ و رنگ و رنگ. از این قاب هزار رنگ تنها و تنها یک رنگ مانگار است همان رنگی که از اوّل اوّل رنگ ما بود. درست هم رنگ خلقت آدم. درست هم رنگ کبوتر موسی (ع) . درست هم رنگ خاکروبه های روی شانه ی پیامبر (ص) . درست هم رنگ چاه غصه های علی (ع) . درست هم رنگ گل بازی های بچگی.درست هم رنگ عکس تو با آن لباس خاکی.

شهر شهر عشق است و عاشقی.از همه رنگ است اما نه از جنس رنگ های شهرفرنگ. تو هم که پیر این شهری مگر می شود بین این شلوغی ها پیدایت نکنم.

§§§

آن گوشه. بالای بالا. بالای سر همه. می شناست، خودت هستی . مثل همان روزها می خندی. اما بال هایت!!! بال هایت چرا قرمز است؟ نکند مثل کبوتر جلد پسرخاله که بچه های کوچه با سنگ انداز زخمی اش کرده اند؛ کسی به تو هم سنگ زده.اما نه! من مطمئنم که تو رشید تر از این حرف هایی.  

بگو ببینم پرواز هم مثل دویدن میان این آدم ها خستگی دارد یا نه!!؟

نه، ناشکری نمی کنم. آخر چه طور می شود تحّمل کرد. رنگ و نیرنگ. رنگ و نیرنگ. رنگ و نیرنگ. حق بده، دست و پا زدن بین این همه رنگ و نیرنگ خستگی هم دارد. چشم هایم فقط دست های تو را می خواهد تا آرامش بگیرد.

خدا کند، من هم پرواز را از تو یا بگیرم.

 

 

کسی یک پیاله شیر داره؟ فقط یک پیاله، بیشتر هم نمی خواهم. آقا شما داری؟ خانم، خانم شما چطور؟

خواهش می کنم، یک پیاله، فقط یک پیاله! یک پیاله ی کوچیک.

این همه سیاه پوش، این همه عزادار.هیچ کس بین شما پیدا نمی شه که به من کمک کنه؟؟؟

مگه همون کسی که دارید می رید پیشش شفاعت بگیرید نگفت به جای کفاره ی گناهانتان به داد نیازمند برسید!!؟

مگه نگفت: من کفارات الذنوب العظام،  اغاثۃ الملهوف و التفیس عن المکروب (نهج البلاغه/ حکمت 24)

کجا میرید؟من مضطرم، مضطر. امّن یجیب مضطر اذا دعا .اذا دعا، اذا دعا.

مگه شما از یک روح نیستید. مگه نمی خوایید به اون برسیید.

اللهم اغن کل فقیر، اصلا نه ، اغننا من الفقر.

آقا یک پیاله. آقا، آقا.  

§§§

پسر این کیه جلو مسجد شلوغ کرده. حاج اقا نمی تونه سخرانی کنه. یه پولی بهش بده ردش کن بره.