همیشه اوضاع بر وفق مراد نیست. گاهی باید به خاطر بعضی ها از بعضی چیزها گذشت. شده حکایت الان من.از همان اول وبلاگ نویسی ام - که از اینجا شروع شد – دوست داشتم پشت نوشته هایم پنهان شوم و مخفیانه عکس العمل آن هایی که از آن حوالی رد می شوند را تماشا کنم؛ که البته فیه دلائلٌ. شاید به خاطر همین تا الان حرفی از میرمحمد نبود، تنها امین بود و بتکده اش. ولی حالا . . .
قبل شروع بازی دوست دارم بگویم که جنس من خیلی معمولی است. از همان آدم های خیلی خیلی معمولی ای که کلی عشق دارند. از کتاب (البته بیشتر برای دیدن!) و موسیقی و سینما و کامپیوتر و الکترونیک گرفته تا انواع اقسام فعالیت و حرکت های دسته جمعی. و البته عشق به چیزی که بعضی ها اسمش را می گذارند خدا پیغمبر که شاید برای من تاخر زمانی داشت ولی همیشه سعی کردم شأن تقدم رتبی اش حفظ شود.
با این اوصاف در عجبم از دوستانی ( دوست خوبم مهدی و خواهر بزرگوارم فائزه) که مرا می شناسند و به این بازی دعوتم کردند. اما از آنجا که بلد نیستم (بخوانید جرأت ندارم) حرف عده ای را زمین بگذارم پس نمی یگذارم:
1- از اوائل ابتدایی به هیچ وجه نپرسید که در فقر شدیدی بودم. البته از نوع فرهنگی اش. بیشتر چیزهایی که از آن زمان یادم می آید میز آخر یا یکی مانده به آخر کلاس بود و زوو و خرپلیس (با عرض معذرت از ماموران وظیفه شناس نیروی انتظامی)
2- چون معلم سوم ابتدایی ام یک آقای نسبتا محترم سبیل کلفته ی سیگاری بود توفیق اجباری دست داد و همان اول سال کوچ کردم یک مدرسه ی به اصطلاح نمونه ( قدیمی تر ها یادشان می آید که چگونه جناب مظفر در هنگام تصدی گریشان در پست وزارت وزین آموزش و پروارش ریشه ی این مدرسه ها را از زمین کندند) همان جاها بود که فهمیدم چیزی به نام کتابخانه وجود دارد و از همان زمان ها بود که رفتیم تو نخ خانم کتابدارمان. البته به دلیل کتابدار بودنشان نه خانم بودنشان. ان شاالله. . .
3- درسم در راهنمایی و دبیرستان بد نبود اما خیلی هم خوب نبود. پاتوقم همه جایی بود الا یک جا که تریپ آدم هایش زیاد به من نمی خورد؛ انجمن اسلامی دانش آموزان. خیلی شسته رفته و اتو کشیده بودند.( خواهشا به بعضی ها که اسمشان مجتبی هم اصلا نیست بر نخورد)
4- توی تابستان سال اول بر اثر یک اتفاقِ خیلی اتفاقی دچار مرض دوست داشتنی عشق به الکترونیک (نیک نه تکنیک.من روی این موضوع خیلی حساسم) شدم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم رفتم هنرستان. بد افتادیم به بسیار خوانی! و سر هم کردن یه چیزهایی که بهش می گفتیم کار عملی. با الهام از این کارتون های تام جری کلی فکر می کردیم و چیز سرهم می کردیم که این بخوره به اون و اون اونو هل بده و این بیفته پایین و اون بپره بالا که بالاخره یک چکش که با دست هم می شد زدش به سر گربه بخوره آنجا که باید. با فرق که مال ما به طبیعت الکترونیکی بودنش این قدر پایان خشنی نداشت. حداکثر بوقی، چراغی، برق 3000 ولتی! از این لوس بازی ها. آن زمان ها کلی ایده داشتیم که در نطفه خفه شد.(کلیه ضمیر های جمع برمی گردد به گروه دوستی آن زمان هایم. یادش به خیر: آرش می دوس، سهراب،عسی . . .)
5- مادرم همیشه می گوید:" تو هیچ کاری رو کامل انجام نمی دی". شاید حرفش تا قبل شماره پنج درست باشد اما "ما من عامٍ الا و قد خُص". فکر کنم حوزه نقض حرف مادرم است. ان شالله
هنوز اول راهم.
پ.ن1: قبلا ها یه چیز هایی داخل پرانتز سر و ته پست هایم می نوشتم اما نمی دانستم این پ.ن یعنی "پس نوشت". با تشکر از بعضی ها.
پ.ن2:بیکار بودم گفتم حداقل یک کاری بکنم احساس کنم که در حال مدیریت وبلاگم هستم. این بار کامنت ها را اول خودم چک می کنم اگر تایید شد میزنم تو وبلاگ. شاید کسی کار خصوصی داشته باشد!
- ۰ نظر
- ۲۲ دی ۸۵ ، ۲۳:۲۲