از نو

۴ مطلب در بهمن ۱۳۸۵ ثبت شده است

" مردم! هم دیگر را تنها نگذارید ولی تنهاییتان را برای خود نگاه دارید.

  مردم! حرام نخورید ولی حلال ها را با هم تقسیم کنید.

  مردم! خواهش نکنید ولی هیچ خواهشی را بی پاسخ مگذاریید.

  مردم! دزدی نکنید ولی از حق خود نگذرید.

  مردم! ربا نخوریید ولی به هم قرض دهید.

  مردم! مایوس نباشید ولی برخویشتن خود امید نبندید.

  مردم! دروغ نگویید ولی همه ی راست ها را بیان نکنید.

  مردم! لحظه ها را فراموش نکنید ولی بر فردا رغبت داشته باشید.

  مردم! داغ عاق را بر فرزندانتان نگذاریید ولی با اندیشه های خود آنان را اسیرهم نکنید.

  مردم! بر یتیم ترحّم نورزید ولی مالش را به او برگردانید.

  مردم! کینه نجویید ولی بدی ها را بی سزا نگذاریید.

  مردم! نگذارییدغرورتسخیرتان بکند ولی غرورکسی را نشکنید.

  مردم! علم بیا موزید ولی آن را برای خود نگاه ندارید.

  مردم! شاد باشید ولی اندوه را از قلب خود بیرون نکنید.

  مردم! جهاد کنید ولی هرگز جنگی را شروع نکنید.

  مردم! دعا کنید ولی بر آن کفایت مکنید.

  مردم! بر پای خود بایستید ولی سنگینی دیگران را تحمل کنید.

  مردم! به فکر همسایه ی خود باشید ولی سای خود را بر زندکی او نیاندازید.

  مردم! بر والدین خود مهربان باشید ولی از بدی های آنان ناراحت نشوید.

  مردم! به زیارت یکدیگر بروید ولی بر هم سخت نگیرید.

  مردم! رها باشید ولی بدانید آزادی شما را درگیر تعلق ها می کند.

  مردم . . . "

نگذاشتند آخرین جمله اش را تمام کند او هم تقلایی نکرد و آرام سوار شد - با همان اطمینانی که در گفته هایش خودنمایی می کرد-  ماشین که آژیر کشان از میدان دور شد توی پراکندگی جمعیت شنیدم که دیوانه بود.

 

پ.ن: قدیمیه ولی من هم حال هوای قدیم زده به سرم .

وقتی آدم ها خوشند حتی بد ترین جمله ها هم می تونه زیبا باشه و شادی آور

ولی وقتی روزگار بر وفق مراد نیست و دردی که فقط خودت می فهمی روی دوشت سنگینی می کنه هر حرفی، هر تسلی نمی تونه کاری بکنه که هیچ شاید آزار دهنده هم باشه

دیدم نمی تونم بهتر از عین القضات بنویسم پس ننوشتم

.......................................................................................................................................................................

به
عزیزم
 سجاد
که امروز صبح خبر پرواز مادرش ...
سجادم
ما هم شریک
به اندازه ی بغضمان
...

یک ماه و چند روز به عیدی که مانده بود
زنبیل مانده بود و خریدی که مانده بود

زنبیل مانده بود و دو دستی که بی رمق
در رد پای سرد و سپیدی که مانده بود

آرام سرد خش خش گامش کشیده شد
بر سنگفرش برف سپیدی که مانده بود

چادر سیاه سوگ خدا را به سر کشید
در کوچه باغ ، قامت بیدی که مانده بود

در دل ، طلوع تازه ی شوقی که می دمید
در سر ، ملال درد شدیدی که مانده بود

بی حرف پیش صحبت دامادی کسی ست
فرزند نه ! که مرد رشیدی که مانده بود

بی اعتنا به هرچه که می گفت هی ! بمان  
حتی همین امید ، امیدی که مانده بود

بازارهای شهر دلش را زدند و رفت
این دکه های شوم  و پلیدی که مانده بود

با داغ خود خرید تمام بهشت را
این را نوشته بود رسیدی که مانده بود
.
.
.
مادر میان سفره ی ما سین دیگری ست
عکست کنار عکس شهیدی که مانده بود

پ.ن: یا حی . . .

 

دسته کلید را از توی کاغد و خرت و پرت های جیبم بیرون کشیدم و سعی کردم کلید در را بدون نگاه کردم پیدا کنم. جرأت روبرو شدن نداشتم. مهم نبود چه طور، فقط می خواستم وقت بگذرد با این که می دانستم بالاخره اتفاق می افتد. چرایی اش را نمی دانم!!!

 کلید را توی سوراخ قفل  چرخاندم. یک دور، دو دور، یک فشار کوچک دیگر و آرام در را باز کردم.هر چه کردم نتوانستم کنترلش کنم. دست من نبود مسیر همیشگی اش را دنبال کرد.

نگاهم از درز بین دو لنگه ی در گذشت از زیر سایه های بریده بریده ی درخت تاک گذشت. از راهرو مستقیم حیاط گذشت.از شیشه ی لک گرفته ی اتاق هم گذشت. از چشم های او . . . نه! این بار هم نتوانست از سد محکم چشم هایش بگذرد.

ایستاده بود پشت پنجره و زل زده بود به من؛ به در. شاید هم فقط زل زده بود، مستقیمِ مستقیم. خون توی رگهایم - مثل آن موقع که شعا رها به اوج می رسند-  تند تند خودش را به در دیوار می کوبید. طاقتش دیدنش را نداشتم. حتی وقتی پلک هایم راروی هم گذاشتم باز نتوانستم مدِّ توی نگاهش را نادیده بگیرم. جزیره بود، جزیره. آب بود، آب. جنگی هم آن حوالی داشت رخ می داد. تلاشی برای تسخیر آخرین بلندی های جزیره ی چشمش. غرق می شدم عمقش زیاد بود.

نمی دانم چقدر طول کشید خودم را از دست چشم هایش خلاص کنم اما وقتی به خودم آمدم چسبیده بودم به در و داشتم انتهای کوچه را نگاه می کردم. زانو هایم آرام آرام خم می شد و پشتم را روی سردی در سر می داد. دست هایم را جمع کردم روی زانو هایم که الان کاملا جمع شده بودند و سرم را گذاشتم روی آن ها. این طوری بیشتر احساس اطمینان می کردم. حس می کردم پناه گاهی برای خودم پیدا کردم. توی باریکه نوری که از زیر دست هایم می زد تو لکه های قرمز روی کرم شکلاتی شلوارم خیلی راحت دیده می شد.

چند لحظه. فقط چند لحظه فرصت داشتم فکر کنم و سعی کنم به اوضاع توی ذهنم سر سامان بدم. اوضاعش درست شده بود مثل وقتی تیر هوایی شلیک می کنند.

_ "می دانم که راضیست."

صدای باز شدن در آلومنیومی حیاط هم نمی خواست بگذارد توی این چند لحظه آرام باشم.

_ " نمی توانست نگران نباشد."

صدای قدم هایش را -که کاشی های لق زیر درخت تاک را وادار به جا به جا شدن می کرد- خوب می شنیدم.

_ " بازی که نیست."

چیزی نمانده بود برسد.

_ " لکه های روی لباسم را چه . . . "

" تق" .  انتظار باز شدن در را داشتم اما باز هم هل شدم. انگار اصلا نیازی نبود به زانو هایم بگویم چی کار کنند.  کارشان خوب بلد بودند. سریع بلند شدند.

_ " سلا . . . "

تمام قد جلویش ایستاده بودم. فقط سرم بود - که این مسیر مستقیم را ادامه نداده بود و - کمی افتاده تر از حالت معمولیش دوست داشت این خط دوباره به زمین برسد .

داشتم به دمپایی های مردامه اش که از زیر آخرین گلهای چادرش زده بود بیرون نگاه می کردم.

_ " علیک سلام. دیگه نمی خواد چیزی بگی. نمی دونم دیگه این دفه می خوای کدوم گوری رو بهونه کنی!!؟ کجا بودی آخه!!؟ می دونی از صب تا حالا چی کشیدم؟ می دونی؟ "

گریه کرد. دریا فرو ریخت. جزیره هم قطره قطره از آب بیرون می آمد.

- " آخه تو اگه می فهمیدی . . . 

پدرت بسم نبود!!؟ "

اسپره ی رنگ را از دستم گرفت. دستش آنقدر می لرزید که ساچمه ی توی اسپره هم به صدا آمده بود.

_ " اگه تو هم مث پدرت بری من . . . "

سرم را آورد به طرف خودش با اینکه می دانستم چند جفت چشم پشت پیچ کوچه دارند نگاهمان می کنند هیچ مقاومتی نکردم و سرم را بیشتر به سینه اش فشار دادم. آغوشش آنقدر مهربان بود که حتی نتوانستم گریه نکنم.

من در آغوش او بودم و التهاب میان ما. من در آغوش او بودم و انقلاب دور بر ما. التهابِ انقلاب. انقلابِ التهاب.

او یک انقلابی بود.


پ.ن1: این هم برای آنهایی که می گویند خیلی کوتاه می نویسی. ببینم کی حال خواندنش را دارد.

 پ.ن2:

1-

دست در دستش انداخت و به آرامی فشارش داد. نگاهی به جمعیت کرد که حالا سر تا پا گوش شده بودند تا بفهمند ماجرا از چه قرار است. از آن دور ترین فردی که گوشه ای زیر سایه ای نشته بود، شروع کرد و به نگاه او تمام. مطمئن شد همه چیز آماده شده. هم او و هم جمعیت.

دستش را که دست او را همراه داشت آورد بالا. انقدر بالا که مطمئن شود همه می بینند. آن قدر که او مجبور شد روی پنجه ی پاهایش بلند شود.

چند لحظه بیشتر طول نکشید تا برای اولین و آخرین بار نعمت تمام شد.

▪▪▪

دست هایش را بسته بودند. به خیال خودشان خیلی محکم. نمی خواستند بنشینند و ببینند که هر چه بافته اند را رشته می کند. برای خودش آنقدر ها هم سخت نبود چون پشتش به جای محکمی گرم بود ولی برای اندک دوستانی که به آن وضع توی خیابان می دیدندش عذاب بود اما فقط نگاه در چشم های مطمئن او کافی بود که بفهمند نباید کاری کنند.

شاید نمی دانست چند کوچه آنطرف تر چه خبر است و گرنه پاره کردن چند رشته طناب سخت تر از کندن در یک قلعه نبود.

2-

دست هایش را دور برادر قفل کرد وآرام آورد بالا. کمی جابه جا شد و تکیه داد به ستون. نمی خواست لرزه ی پشتش بیدارش کند. برای همچین خواهری سخت نبود بفهمد که او چقدر گریه کرده تا به این حال افتاده. آنقدر محو صورتش شده بود که یادش رفته بود آمده است چه کار. صورت به صورتش نزدیک کرد. خیلی وقت بود که نتوانسته بود نفس های برادر را بشمارد چقدر گرم و شیرین بود اما خیلی سریع و کوتاه. هر دو می دانستند ماجرا از چه قرار است. به  دلداری نیاز نبود، برای آرامش خودش گفت:  می بینم که فردا تو اجر هابیل را می گیری و من شبیه پدرمان می شوم.

▪▪▪

دست هایش را از لای شنها برد پشت برادر و رساندشان به هم و محکم کرد. انگار این صحنه را قبلا بارها دیده. همه چیز را حفظ بود فقط این بار پیکر برادر کمی سبک تر بود و به جایش سنگینی ای روی دل او، که نمی توانست با کسی سهمش کند.