دسته کلید را از توی کاغد و خرت و پرت های جیبم بیرون کشیدم و سعی کردم کلید در را بدون نگاه کردم پیدا کنم. جرأت روبرو شدن نداشتم. مهم نبود چه طور، فقط می خواستم وقت بگذرد با این که می دانستم بالاخره اتفاق می افتد. چرایی اش را نمی دانم!!!
کلید را توی سوراخ قفل چرخاندم. یک دور، دو دور، یک فشار کوچک دیگر و آرام در را باز کردم.هر چه کردم نتوانستم کنترلش کنم. دست من نبود مسیر همیشگی اش را دنبال کرد.
نگاهم از درز بین دو لنگه ی در گذشت از زیر سایه های بریده بریده ی درخت تاک گذشت. از راهرو مستقیم حیاط گذشت.از شیشه ی لک گرفته ی اتاق هم گذشت. از چشم های او . . . نه! این بار هم نتوانست از سد محکم چشم هایش بگذرد.
ایستاده بود پشت پنجره و زل زده بود به من؛ به در. شاید هم فقط زل زده بود، مستقیمِ مستقیم. خون توی رگهایم - مثل آن موقع که شعا رها به اوج می رسند- تند تند خودش را به در دیوار می کوبید. طاقتش دیدنش را نداشتم. حتی وقتی پلک هایم راروی هم گذاشتم باز نتوانستم مدِّ توی نگاهش را نادیده بگیرم. جزیره بود، جزیره. آب بود، آب. جنگی هم آن حوالی داشت رخ می داد. تلاشی برای تسخیر آخرین بلندی های جزیره ی چشمش. غرق می شدم عمقش زیاد بود.
نمی دانم چقدر طول کشید خودم را از دست چشم هایش خلاص کنم اما وقتی به خودم آمدم چسبیده بودم به در و داشتم انتهای کوچه را نگاه می کردم. زانو هایم آرام آرام خم می شد و پشتم را روی سردی در سر می داد. دست هایم را جمع کردم روی زانو هایم که الان کاملا جمع شده بودند و سرم را گذاشتم روی آن ها. این طوری بیشتر احساس اطمینان می کردم. حس می کردم پناه گاهی برای خودم پیدا کردم. توی باریکه نوری که از زیر دست هایم می زد تو لکه های قرمز روی کرم شکلاتی شلوارم خیلی راحت دیده می شد.
چند لحظه. فقط چند لحظه فرصت داشتم فکر کنم و سعی کنم به اوضاع توی ذهنم سر سامان بدم. اوضاعش درست شده بود مثل وقتی تیر هوایی شلیک می کنند.
_ "می دانم که راضیست."
صدای باز شدن در آلومنیومی حیاط هم نمی خواست بگذارد توی این چند لحظه آرام باشم.
_ " نمی توانست نگران نباشد."
صدای قدم هایش را -که کاشی های لق زیر درخت تاک را وادار به جا به جا شدن می کرد- خوب می شنیدم.
_ " بازی که نیست."
چیزی نمانده بود برسد.
_ " لکه های روی لباسم را چه . . . "
" تق" . انتظار باز شدن در را داشتم اما باز هم هل شدم. انگار اصلا نیازی نبود به زانو هایم بگویم چی کار کنند. کارشان خوب بلد بودند. سریع بلند شدند.
_ " سلا . . . "
تمام قد جلویش ایستاده بودم. فقط سرم بود - که این مسیر مستقیم را ادامه نداده بود و - کمی افتاده تر از حالت معمولیش دوست داشت این خط دوباره به زمین برسد .
داشتم به دمپایی های مردامه اش که از زیر آخرین گلهای چادرش زده بود بیرون نگاه می کردم.
_ " علیک سلام. دیگه نمی خواد چیزی بگی. نمی دونم دیگه این دفه می خوای کدوم گوری رو بهونه کنی!!؟ کجا بودی آخه!!؟ می دونی از صب تا حالا چی کشیدم؟ می دونی؟ "
گریه کرد. دریا فرو ریخت. جزیره هم قطره قطره از آب بیرون می آمد.
- " آخه تو اگه می فهمیدی . . .
پدرت بسم نبود!!؟ "
اسپره ی رنگ را از دستم گرفت. دستش آنقدر می لرزید که ساچمه ی توی اسپره هم به صدا آمده بود.
_ " اگه تو هم مث پدرت بری من . . . "
سرم را آورد به طرف خودش با اینکه می دانستم چند جفت چشم پشت پیچ کوچه دارند نگاهمان می کنند هیچ مقاومتی نکردم و سرم را بیشتر به سینه اش فشار دادم. آغوشش آنقدر مهربان بود که حتی نتوانستم گریه نکنم.
من در آغوش او بودم و التهاب میان ما. من در آغوش او بودم و انقلاب دور بر ما. التهابِ انقلاب. انقلابِ التهاب.
او یک انقلابی بود.
پ.ن1: این هم برای آنهایی که می گویند خیلی کوتاه می نویسی. ببینم کی حال خواندنش را دارد.
پ.ن2: