از نو

۱ مطلب در اسفند ۱۳۸۵ ثبت شده است

 گفت دلم صحرایست برای خودش. توی دلم جا باز کردم برای خودم. صحرایش پر از تیغ بود خار. زدم بیرون.

▪▪▪

 گفت دل دریایی ای دارم. زدم به آب من که تا دیروز غریق نجات بودم، کم مانده بود غرق شوم.

▪▪▪

 گفت "دلم خیلی بزرگه". راست می گفت. ولی آنقدر اسباب چیده بود داخلش که جای نفس کشیدن هم باقی نگذاشته بود.