دوستی که شاید هم چجره ای اینجانب هم بودند (اگر خودشان تکذیبیه صادر نکنند) و نویسننده ای صد البته قوی تر از ما ( اگر نگویید برای خو نوشابه باز میکنی و خودت را نویسنده به حساب میآوری) خواستتند تا متنی برای آیتم های برنامه ای بنویسم که حاصلش این شد. ولی فکر کنم هرگز اجرا نشد.
فصل اول :جنگ
تمام شد. فکر میکردیم که تمام شد. به همین سادگی. آخر برای نو رسیدهای پاک و معصوم بازی دنیا این همه پیچیده نیست.
تمام شد. فکر میکردیم که تمام شد. چرک زخمی که هرگز بسته نمیشود را ندیدیم. زخمی شاید هزارو چهار صد ساله.
تمام شد. فکر میکردیم که تمام شد. اما کینهی آنها را درک نکردیم. عقدهی از دست دادن یک چراگاه.
▪▪▪
اما آنها آمده بودند، نه به تماشا.
آنها آمده بودند برای جنگ. آنها برای یک جنگ صف کشیده بودند، یک جنگ واقعی.
و ما گفتیم " جنگ، جنگ تا پیروزی" و پشت امامان صف کشیدیم.
فصل دوم: اعزام نیرو
صف بود از چشم تا ابدیت.
از سکوت تا تاثیر
از این جا تا خدا.
صف شوق بود و اخلاص با هم تنیده، درهم بافته.
پیرگفته بود همه بیایند و همه آمده بودند. از سیزده ساله تا نود ساله. از کاسب تا دبیر. از مسلمان تا حتی ارمنی و زرتشتی.
آن ها راه کربلا را پیدا کردند تا دیگر سردار تنها نماند.
فصل سوم: کمکهای مردمی
عاطفه در مقابل آنها زانو زد.
آن زمان که کامیونهایی
از جنس محبت و دوست داشتن
از جنس عشق
از جنس ایثار
روانهی نیاز جبههها شد.
آن زمان که کوچه و محله، مسجد و پایگاه، مرد و زن، کوچک و بزرگ همه و همه به رشته ای محکم در آمدند و تسبیحی شدند برای امید.
به این سادگی هم نیست.
آن پیرزن بعد از پسرانش، تنها، همان تکه نان را داشت.
آن کودک بعد از پدرش، تنها، همان قلک نیمه پر را داشت.
و این ملت بعد از آن همه جوانانش، تنها، همان امید را داشت.
عاطفه در مقابلشان به خاک افتاد.
فصل چهارم: شب عملیات
چند ساعت دیگر. فقط چند ساعت، شاید چند دقیقه، شاید چند لحظه، دیگر چیزی نمانده.
عملیات، نقشه، توجیه
سجده، خاک، گریه
توسل، کمیل، عاشورا
وصیت، حلالیت، وداع
ویک سربند، یا زهرا
فقط چند لحظه مانده.
فصل پنجم: فتح و پیروزی
شنوندگان عزیز، شنوندگان عزیز، توجه فرمایید. . .
این مارش، مارش پیروزیست. بار دیگر، بار دیگر و باز بار دیگر. بارها و بارها نواخته شد آن قدر که دیگر هرگز از ما جدا نمیشود.
سمفونی تنهایی و جمع
موسیقی عزا و عروسی
مارش فتح و پیروزی
نمیدانم در کدام گوشهی ایران بود و یا در کدام ناکجا آباد عراق. فقط و تنها فقط این را میدانم که:
"فانّ حزب الله هم الغالبون"
توی خرمشر و آبادان، سوسنگرد وجزیرهی مجنون، پاوه و هویزه، فکه و طللاییه و شلمچه آنها بودند، فقط آنها.
" لبخند بزن بسیجی"