اختلافات مان از سال اول دبیرستان شروع شد. زمانی که هر دویمان خیلی جدی تر وارد اجتماع شدیم و هر کداممان مرام خاصی انتخاب کردیم. اما هر بار که دعوا می گرفتیم خیلی زود اوضاع به حالت عادی بر می گشت.
من ان سال ارتباطم با بچه های مسجد و هیئت بیشتر شد و کمتر با بچه های محل مان دم خور می شدم. رابطه با مجتبی را هم خلاصه کرده بودم در مدرسه و سلام علیک های گذری.
کم کم یاد گرفتیم برای اینکه امورات مان بگذرد کمتر به منش همدیگر گیر بدهیم. آن سال خیلی زود گذشت و مجتبی رفت هنرستان و من رفتم علوم انسانی. باز هم گاهی همدیگر را در مسجد می دیدیم تا اینکه آنه از محل رفتند.
▪▪▪
صف اول یک جا داشتم. همیشه زود می رفتم تا غریبه ها اشغالش نکنند. آن روز هم مثل همیشه بود جز اینکه مکبّر نیامده بود و من رفتم تکبیر بگویم.
حاج آقا که رفت رکوع چشمم افتا د به چشمش.خودش بود. توی چهار چوب در ایستاده بود.با قبل خیلی فرق کرده بود. از طرز آرایش مو و لباس پوشیدنش معلوم بود.
بعد نماز آمد طرفم خودم را مشغول نماز کردم و تحویلش نگرفتم. خوب نبود با آن وضع و لباس بچه با من ببینندش. منتظر ماند تا نمازم تمام شود و آمد جلو.
- سلام
طوری رفتار کردم که اصلا نشناختمش.
- علیکم السلام
سریع بلند شدم شروع کردم به نماز خواندن.
- الله اکبر
چند لحظه ای نشت و بعد بلند شد رفت. از آن روز به بعد هر روز می دیدمش ولی انگار نه انگار. مجتبی هم دیگر طرف من نیامد.
▪▪▪
بعد ناز با چند تا از بچه ها پشت سر حاج آقا از مسجد بیرون آمدم. سر پله ها صدایم کرد نمی خواستم اما برگشتم دوید طرفم و یک کاغذ گذاشت توی دستم و خداحافظی نکرده رفت.
شاید تنها خاطره ی نامه های قهر و آشتی آن سال ها بود که باعث شد کاغش را دور نیاندازم. تنها تای کاغذ را باز کردم :
هوالحق
گناهی که تو را پشیمان کند بهتر از کار نیکیست که به خود پسندی وادارت کند
نهج البلاغه/حکمت46
- ۰ نظر
- ۲۶ شهریور ۸۵ ، ۱۹:۲۶