از نو

۲ مطلب در شهریور ۱۳۸۵ ثبت شده است

اختلافات مان از سال اول دبیرستان شروع شد. زمانی که هر دویمان خیلی جدی تر وارد اجتماع شدیم و هر کداممان مرام خاصی انتخاب کردیم. اما هر بار که دعوا می گرفتیم خیلی زود اوضاع به حالت عادی بر می گشت.

من ان سال ارتباطم با بچه های مسجد و هیئت بیشتر شد و کمتر با بچه های محل مان دم خور می شدم. رابطه با مجتبی را هم خلاصه کرده بودم در مدرسه و سلام علیک های گذری.

کم کم یاد گرفتیم  برای اینکه امورات مان بگذرد کمتر به منش همدیگر گیر بدهیم. آن سال خیلی زود گذشت و مجتبی رفت هنرستان و من رفتم علوم انسانی. باز هم گاهی همدیگر را در مسجد می دیدیم تا اینکه آنه از  محل رفتند.

▪▪▪

صف اول یک جا داشتم. همیشه زود می رفتم تا غریبه ها اشغالش نکنند. آن روز هم مثل همیشه بود جز اینکه مکبّر نیامده بود و من رفتم تکبیر بگویم.

حاج آقا که رفت رکوع چشمم افتا د به چشمش.خودش بود. توی چهار چوب در ایستاده بود.با قبل خیلی فرق کرده بود. از طرز آرایش مو و لباس پوشیدنش معلوم بود.

بعد نماز آمد طرفم خودم را مشغول نماز کردم و تحویلش نگرفتم. خوب نبود با آن وضع و لباس بچه با من ببینندش. منتظر ماند تا نمازم تمام شود و آمد جلو.

- سلام

طوری رفتار کردم که اصلا نشناختمش.

- علیکم السلام

سریع بلند شدم شروع کردم به نماز خواندن.

- الله اکبر

چند لحظه ای نشت و بعد بلند شد رفت. از آن روز به بعد هر روز می دیدمش ولی انگار نه انگار. مجتبی هم دیگر طرف من نیامد.

▪▪▪

بعد ناز با چند تا از بچه ها پشت سر حاج آقا از مسجد بیرون آمدم. سر پله ها صدایم کرد نمی خواستم اما برگشتم دوید طرفم و یک کاغذ گذاشت توی دستم و خداحافظی نکرده رفت.

شاید تنها خاطره ی نامه های قهر و آشتی آن سال ها بود که باعث شد کاغش را دور نیاندازم. تنها تای کاغذ را باز کردم :

 

هوالحق

گناهی که تو را پشیمان کند بهتر از کار نیکیست که به خود پسندی وادارت کند

 

نهج البلاغه/حکمت46  

 

وقتی داشت وسایلش را جمع می کرد یاد حرف استادش افتاد که می گفت: نرو،  ضرر می کنی. اگر بروی سرت به سنگ می خورد.
رفت، سرش هم به سنگ خورد، اما چون راه برگشتی نداشت آنقدر سرش را به سنگ کوبید تا سنگ شکست.
فردا صبح پستچی یک نامه برایش آورد. بازش کرد. دست خط استادش بود: شما به دلیل رعایت نکردن پاره از قوانین دیگر قادر به ادامه ی تحصیل در این مکان آموزشی نیستید.
پس فردا وقتی برگشته بود پیش استادش فهمیده بود که همیشه باید از همان  مسیر قدیمی عبور کند.
دیگر قوانین را پاره نکرد.