توی جمع بچه ها مرا کشید کنار، داخل حیاط طرف خودش. مکثی کرد و مثل اینکه بخواهد از همه چیز مطمئن شود، چشم هایش را یک دور، دور حیاط چرخاند. فقط من مانده بودم او. تا وقتی که اولین تکان های لبش تمام حواس مرا جمع کند دلم هزار راه رفت.
- " هر وقت شب یا روز، وقت و بی وقت، خواسته یا ناخواسته، دلم می گیره و سجاده ی دلمو واسش پهن می کنم."
جا خوردم. همین طور هاج و واج داشتم نگاه می کردم که می خواهد چه بگوید.
-" یک کم این دس اون دس می کنم و از در و دیوار و این و اون گله. اما هر دو تا مون می دونیم واسه چی اومدم و چی می خوام. بالاخره می رم سر اصل مطلب و ازش می خوام دلمو پر از یقینی که ندارم بکنه. جالبه نه!!؟"
نمی دانم چرا همچین حرف هایی و به همچین کسی می زند. آن هم توی این موقعییت. البته باز هم نمی دانم چرا سرش داد نزدم، چرا نرفتم، و یا حتی چرا با او همدردی نکردم فقط ایستادم و گوش کردم.
یقین داشت خیلی خوبش هم داشت. اگر او یقین نداشته باشد دیگر فاتحه ی ما که خوانده است. اما - شاید- یقین به یقینش نداشت. نمی خواهم با این اصطلاحاتی که توی منطق و فلسفه پیدا می شود و یا توی این عرفان و اخلاق که داخل کتاب ها حالتش را خراب کنم. فقط همین که زیبا بود و من دوستش داشتم. همان طور که بود، همان قدر، رک و پوست کنده و بی ریا که نشان می داد.
عقلش سد دلش شده بود. پر از یقین بود اما نمی توانست با این حساب های ساده ی عقلی راه به جایی ببرد و در مانده می ماند. می رفت پیش خدایی که به قول خودش هنوز اثباتش نکرده و می خواست که یقین خودش را بیاندازد توی دلش.
می گفت:" هر وقت خواهشی می کنم تا چند قطره اشکم از پیچ گونه ام بیاید پایین بار ها به خودم می گویم که این دیگر بار آخر است. این بار آن قدر دلم می شکند که از نو می سازدش، آن قدر که صدای شکستنش به او برسد، آن قدر که دیگر دلم نباشد."
غریبه ای این جا بود، نباید که مثل خلوتشان باشد. فرصت نداد قطره ها از پیچ گونه اش پایین بیایند و همان اول با پشت دست محکومشان کرد به نبودن.
-" اما بعد می فهمم که نه. دلم سنگ تر از این حرف ها شده که با این حرف ها بشکند. نامردی شده برای خودش."
ماندم؛ تا آخر حرف هایش ساکت ماندم؛ ماندم که چه بگویم. آخر دردمان مشترک بود، دل مان که مشترک نبود.
یک جاتی کارش- دلش - می لنگید. اما هر چه که بلنگد ناقص و معلول که نیست. پای علی هم می لنگد. اما او که معلول نیست.ترکشی است که نتوانست راه قلبش را پیدا کند. شاید هم تقصیر قلبش بود که یک جای کارش می لنگید. همین طور مانده بودم بین حرف های او قلب خودم. مانده بودم لنگ او و خودم، مانده بودم . . .
که زنگ خورد. دستم کاری با من نداشت. برای خودش راه افتاد طرف گوشی و تا به آن نرسید آرام نشد. حسین بود اما نه مثل همیشه.سلام کرد اما نه مثل همیشه. محکم بود اما نه مثل همیشه. بغش نترکید و نگذاشت حرف هایش را خوب بفهمم. فقط توی پاره پاره های حرف هایش می شد فهمید که علی رفت و تقصیر ها همه مال ترکش توی سرش شد. بالاخره توانست از سد حساب های ساده ی عقلش بگذرد. این بار توانست قلبش را طوری بشکند که دیگر مال خودش نباشد. این بار توانست برای اولین بار قلب مرا هم بشکند.
پ.س 1: یک خاطره، یک آرزو، نمی دانم شاید هم یک خیال . . .
پ.س 2: به همه ی آن هایی که دوستشان دارم و شاید دوستم داشته باشند، به همه آن هایی که حتی برای لحظه ی با هم خاطره ای داریم، به همه ی آن هایی که هستند: سیزده تان را بدون دعای من به در نکنید.
- ۰ نظر
- ۰۶ فروردين ۸۶ ، ۱۶:۰۶