شکر خدا به جز بتکده چند جای دیگر هم مینویسم! این را گفتم که بگویم جایی دوستی ناآشنا نوشتههایم را خواند و این نامه را برای سید امین نوشت. نمیشناسمش. نمیشناسد مرا. اما شاید میشناسیم دردهای هم را:
بسمه تعالی
"یا ایها العزیز مسّنا و أهلنا الضّرّ
و جئنا ببضاعه مزجئه فاوف لنا الکیل
و تصدق علینا ان الله یجزی المتصدیق"(یوسف/88)
تو که در اوج و بلندی و شکوه نشستهای ...
هر سو را که مینگرم ، میبینم بیچارگی را که راه چاره بر ما بسته است!
و میبینم دستهایمان را که خالی است و تهی و بیمایه ...
میگویم....
لطفی بکن!
این پیمانه خالی را لبریز کن!
بی دریغ عطا کن که میدانی خدا بخشندگان را پاداشی نیکو میدهد.
سلام آقا سید!
راستش نوشتن و حرف زدن کمی سخت است. چون اصلاً نمیشناسمت. فقط چند تا نوشته از تو خواندم که خیلی هم بیانگر درونت، وجودت، افکارت، اهدافت و ... نیست و باعث نمیشود بشناسمت. اگر بخوام بشناسمت باید ریز و بم افکارت را بهم بریزم تا ببینم میتوانم نقطه مشترکی پیدا کنم یا نه؟
اما برای شروع یکی هست. شاید هم به نظر مسخره یا کم اهمیت بیاید ولی باور کن همین که دیدم برای چمران نوشتی؛ با خودم فکر کردم شاید بتونم حرفهایی را برایت بگویم.
راستی آن متنی که برای امام رضا (ع) نوشته بودی، خیلی قشنگ بود. من تا ساعتها بعدش گریه میکردم. به یاد روزهایی که توی سرمای زمستان میرفتم مشهد، ایوان طلا، رو به روی ضریح، هر بار که پردهی در ورودی میرفت کنار و ضریح آقا نمایان میشد، اشکهایم سرازیر میشد و التماس میکردم: فقط یه کربلا ... و چقدر زود جوابم را داد...
من هر جا که چیزی در مورد چمران ببینم، میخوانم هر چند که برام تکراری باشد که هست؛ چون به قدری از او خواندم که دیگر فکر نکنم نکتهای باشد که ندیده باشم. دیدم تو هم از چمران نوشتی. خواندمش و بارها و بارها خواندمش! اما دلم هی شکست و هی شکست و هی شکست!
از چمران و چمرانها فقط محدود شدیم که بچه مذهبی با اخلاص بودند و تلاشگر و دلسوز مردم و عاشق اسلام و ... آخرش هم جانشان را برای همین اسلام دادند. میدانی من مدتی افتادم توی وادی چت. عین خلها همه وقتم را پای اینترنت بودم و فقط هم چت میکردم. با همه جور آدمی هم حرف زدم و آنجا آنقدر دلم شکست که دیگر خردههایش را نمیشد جمع کرد. دلم شکست چون دیدم چقدر غافلم و چقدر غافلیم. یادم است یک بار با علی نامی چت میکردم. برگشته بود به دین زرتشتی و تازه من را هم دعوت میکرد پیرو این آیین شوم. پرسیدم تو که دینت را عوض کردی چرا اسمت را عوض نکردی. گفت: نه اسمم راعوض نمیکنم، من عاشق علیام... به خدا این عاشقیها به درد نمیخورد، این محبتها گره از کارمان باز نمیکند. محبت علی (ع) و آل علی (ع) وقتی خوبست که ما را از گناه باز بدارد . با دل پر از گناه با قلب پر از آلودگی نمیشود عاشق بود. عاشق آنجایی صداقت دارد که عین معشوقش بشود.
حاجب! اگر معامله حشر با علی است شرم از رخ علی کن و کمتر گناه کن!
وقتی از چمران و چمرانها مینویسیم، همهاش از زندگی این دنیاییشان میگوییم و بس! تا حالا کمتر جایی دیدم از زندگی آن دنیایی چمران بگویند، یعنی اصلاً ندیدم. هنر چمرانها، آوینیها، وهمتها و ... این بود که تو این دنیای فانی و مادی، در کنار همین آدمهای فانی و مادی، با همین ابزار و سایل فانی و مادی، آن دنیایی زندگی کردند. چون واقعاً عاشق بودند، نه این عشقهایی که ما آن دم میزنیم. که ما متأسفانه عشق را نشناختیم. عشق حقیقی آن است که تو را آینه تمام نمای معشوق بکند.
کاری که آوینی کرد؛ وقتی بال زد و رفت، خیلیها را سوزاند چون خودش مدتها قبل سوخته بود. و چمران:
«ای علی، هنگامی که جوان بودم و از قهرمانان عالم لذت میبردم، قهرمانیهای تو مرا فریفته بود. نبردهای بدر واحد و خندق مرا به وجد میآورد. هنگامی که در خیبر را یک دست میکندی، دیگر از خوشحالی در پوست نمیگنجیدم. ای علی، بزرگتر شدم. به علم و ادب پرداختم، علم و ادب تو مرا فریفت. ای علی، بزرگتر شدم، ایمان تو و عرفان تو را مبهوتم کرد ... ای علی، اکنون دردها و غمهای تو مرا مسحور کرده است. درد و غم پیوندی عمیق بین من و تو به وجود آورده است که در هر ضربان قلبم درد تو را احساس میکنم، چه دردهای کشندهای. دردی که تا مغز استخوان را میسوزاند، دردی که تو اسلام را بدانی و بتوانی پیاده کنی و سعادت انسانها را تأمین کنی، آنگاه ببینی که به دست فرصتطلبان به گمراهی کشیده میشود و تو مجبور به سکوت باشی ...»
و چمران آنچنان خودش را با علی (ع) پیوند زده بود که دردهای علی (ع) را با تمام سلولهای بدنش درک میکرد، حس میکرد: گویی که در عصر علی (ع) زندگی میکند، غصهها و بغضها و دردهای علی (ع) میبیند و پا به پای او میسوزد. چمران مال زمانهای دور نیست. مال همین دوران است، همین زمان، همین عصر، پس چرا ما اینقدر از او وامثال او دور شدیم؟ فقط بسنده کردیم به همین جزئیات زندگیاش که آنقدر تکرار شده که دیگر کسی نمیخواند و عوضش مردهای عنکبوتی و هری پاترها و شرکها و ... هر روز و هرلحظه برای ما تازگی و حرارتی خاص دارند.... این بغض مرا خفه میکند. خیلی از شبها با امثال علی، مهدی، آرین و ... چت کردم و تا صبح بیدار ماندم و فقط گریه کردم و صبح با صورت ورم کرده و چشمان قرمز رفتم سرکارم! گریه کردم برای بیچارگی خودم و امثال خودم و به خودم گفتم خاک بر سرت با این نوشتنت! دو دستی چسبیدی کلاهت را محکم گرفتی، باد آن را نبرد و نمیدانی توی این آشفته بازار دارند حیثیت و هویت و فرهنگت را میبرند ...
آقا سید!
از چمران و بهشتی، از آوینی و همت، از زینالدین و باکریها، از مطهری و قدوسی، از رجایی و با هنر و از اینها زیاد گفتهایم. فکر کنم زیر و بم زندگیشان را در آوردیم. که بودند؟ چه کردهاند؟ کجا رفتهاند؟ و ... اما از دلهایشان نگفتیم. نتوانتسیم سوزشان را بیان کنیم چون خودمان با آنها نسوختیم؛ یعنی اصلاً نفهمیدیم که سوزی هم داشتند! آخر این عشق، چه عشقیست؟ ... من چطور اسم خودم را عاشق بگذارم در حالی که نمیدانم معشوقم برای چه دارد میسوزد! اصلا ًنمیدانم که معشوقم دارد از درون میسوزد. حالا یک پله بالاتر ... نه خیلی بالاتر، عشق علی (ع) و آل علی (ع). صرف اینکه علی (ع) را دوست دارم اسمم را تغییر نمیدهم اما راه علی (ع) را هم نمیدانم، حتی سعی نمیکنم کمی به او نزدیک شوم...
یا افراط میکنیم یا تفریط! یا غرق در این دنیا شدیم و بهتر داشتن، پوشیدن و خوردن -خلاصه کلام بهتر زندگی کردن- یا چشم میپوشیم از این دنیا و تارک دنیا میشویم.
علاء میگوید: به امیر (ع) گفتم: از برادرم عاصم بن زیاد به تو شکایت میکنم. فرمود: چرا؟ . گفتم چرا. گفتم: جامهای پشمین به تن کرده و از دنیا روی برگردانده . فرمود: او را نزد من بیار. وقتی نزد امیر (ع) آمد، بهش فرمود:
« ای دشمن خویش! شیطان سرگشتهات کرده و از راهت به در برده. برزن و فرزندانت رحمت نمیآری، و چنین میپنداری که خدا آنچه را پاکیزه است، بر تو روا فرموده، اما ناخشنود است که از آن برداری؟ تو نزد خدا خوارمایهتر از آنی که میپنداری!» و ما ... خوب فکر کنیم که از کدام گروهیم؟... یک گروهمان افتادیم توی وادی دنیا و دنیا خواهی و هّم و غممان شده چطور و از کجا بیشتر در بیاوریم و یک گروهمان هم مثلاً اینطرفی. هر سهشنبه جمکران، هر شب جمعه دعای کمیل، هر صبح جمعه ندبه ... آخ آخ آخ ندبه ... چقدر از خودمان ندبه کریم؟ اصلا کردهایم؟ نه به خدا، همهاش از سختیهای زندگی ندبه کردیم. اینها فقط مال زبانمان است نه قلبمان که اگر با قلبمان بود، عشقمان سوز و حال داشت...
دل من از این میسوزد که سرمایهها را از ما میگیرند و غلط اندر غلط به ما تحویل میدهند و ما ....
دل من از این میسوزد که از شریعتی، دولابی، شیخ رجب علی خیاط، مجتهدی و هزاران هزار انسان دیگر مثل اینها و یا در ردیف اینها جنبههای مثبت را نمینگریم. اصلا انگار عادت کردیم نیمهی خالی لیوان را همیشه ببینیم. نه پر و خالی لیوان را با هم! بعضیهامان عشق و عرفان شریعتی را گرفتیم و کردیمش خدا، بعضیهامان هم سیاستش راگرفتیم و کردیمش شیطان! با دیگران هم همینطور! انگاری حد وسط نداریم. ما به همین حرف ابتدایی پیامبر (ص) هم عمل نمیکنیم که فرمودهاند: «خیرالامور، اوسطها» کجای کاریم؟
آقاسید!
فهمیدی چه میخوام بگویم؟... من نمیدانم تو چند سال است که مینویسی؟ چه مینویسی؟ با چه اهداف و آرمانی مینویسی اما یک خواهش از تو دارم و آنهم اینکه اگر فقط چند سالیست که مینویسی تا ساقه وجودیات نرم است -ساقه وجودی نوشتنت- بسازش. برای هر چیزی و هر کسی تا عاشق نشدی ننویس. اول عاشق باش و بعد بنویس... آخر عشق همرن شراباً طهوراییست که اگر خوردیماش میتوانیم فرقش را با حتی آبهای شیرین و گوارای بهشتی پیدا کنیم.
سید!
تهته حرفم را گرفتی؟ ... انشاء الله که گرفتی اما مینویسم فقط برای اینکه خودم را خالی کرده باشم من از نوشتنم میترسم. برای همین گاهی اصلاً نمینویسم. برای همین هر کسی رو که میبینم دستی در نوشتن دارد، ناخودآگاه نصیحت میکنم. دنیایی زندگی کن اما دنیایی نشو. نگذار نوشتههایت بوی و عطر این دنیا را چنان در خودشان بپرورانند که یک روزی نتوانی جواب بدهی.
سیدجان!
بیاییم اگر از مصطفی مازح حرف میزنیم، فقط نگویم که بود و چه کار کرد؟!... از خودباوری و خود سازیش حرف بزنیم. اگر از حاتمی کیا میگوییم، از دغدغههایش هم بنویسیم. اگر یادی از قیصر میکنیم، درد توی شعرهایش را بیرون بکشیم و نشون بدهیم. اگر از میرزاکوچک حرف به میان میآرویم، شبههها را در موردش بر طرف کنیم. اگه از جلال حرف میزنیم، روشن کنیم جلال چه فکر میکرد؟ چه میخواست و در حزب توده چهها دید که بیرون آمد و ... (تکرار مکررات نکنیم)
آقا سیدی که اصلا نمیدانم اهل کجایی؟ اما مهم نیست چون مهم این است که اهل ایرانی و آن سوتر اهل دل! ... انشاءالله، من با نوشتن نفس میکشم. اما همیشهی خدا دعا میکنم، نوشتنم مفید باشد هم برای خودم و هم برای دیگران. اگر رسالت واقعی قلم را به جا نمیآورم حداقل تلاشم را بکنم که بعدها شرمنده نشوم که:
" تو حتی برای انجام این رسالت تلاش هم نکردی"
در پناه حضرت حق و ثامنالحجج
سرت سلامت و دلت خوشباد.
التماس دعا
- ۰ نظر
- ۱۲ دی ۸۶ ، ۲۱:۱۲