ندیدمش، یعنی آن روزها اصلا نمیشناختم تا بروم سراغش. اما بعدها زیاد شنیدم. از او، از او، از او. علی را میگویم.
همین روزها بود تقریبا. دو سال پیش. خیلی راحت، خیلی آرام و خیلی دوستداشتنی همه را گذاشت و رفت پیش همه. علی را میگویم.
نوشته که نمیدانم، اما مال همان روزهاست. دو سال پیش. حقیقت سه سال دوستیست. خوشحالم که دست من رسیده. به هردویشان مدیونم.
……………………………….……………………………………………………………….
اشکهایم جمع میشوند توی گودی چشمانم. میخواهند ببارند؛ باد میشوم، طوفان میشوم، خورشید، ماه، هر کاری از دستم بیاید میکنم، نگذارم. نمیگذارم و این تودهی هوای پرفشار برمیگردند به سواحل اقیانوس نا آرام!
.
.
. . .تنها
.
.
پایین که میآیم "تنها"صدا میزند: آقای نقاش سلام . . .
برمیگردم، میگویم: سلام آقای تنها!
همین.
خوب که نگاه می کنم می بینم فامیل قشنگیست.
تنها!
مینشینم توی حیاط این حوزه که هنوز اسمش را درست نمیدانم.
تنها به علی فکر میکنم. و به این که چقدر دوستش دارم. و به این که چقدر دوستش دارم. و به این که چقدر دوستش دارم. و به این که اگر اینجا بود لبانش را میبوسیدم و میبوسیدم و میبوسیدم و میبوسیدم. کاری که هیچ وقت نکردم. و میبوسیدم تا حس کنم دیگر خوشش نمیآید ولی باز میبوسیدم. و به او میگفتم :علی! چرا دنبال عشقت نرفتی؟!
سوالی که بارها پرسیدم.
علی مرده است! اشک در چشمانم جمع میشود. زور میزنم، نمیروند. این بار دیگر کاری از من ساخته نیست.
.
.
.
اشکهای پسرک میبارد. فقط برای 500 تومان، و برای این که فامیلشان را پیدا نکرده و برای این که مادرش در مانده و برادرش مانده و خودش. . . !؟
خودش جلو می آید: سلام آقا . . .
و من نگاهش می کنم. درست همان نگاهی که به یک افغانی میکنم. و "بفرماییدی" که بگو و بنال تا زودتر بگویم پولی ندارم، برو کمیته امداد، یا شاید، شرمنده نمیتوانم کمکی بکنم.
و او می گوید،با این که خوب میداند به چه فکر می کنم.
. . . "از اردکان آمدهایم. . . دنبال یکی از بستگانیم. . . پیدایش نمیکنیم. . . آوارهایم. . . در ماندهایم. . .
و من فقط منتظرم جملهاش تمام شود تا راهم را بکشم و بروم. او که نمیداند! شاید دیگر بوق انتظار موبایلم تبدیل شده به صدای متینی که بله. . . !! بفرمایید. . .
جملهاش تمام میشود و لبانم به حرکت میآیند: ببین! پولی ندارم که. . .
چهارده، پانزده سالش که بیشتر نیست. با این لحن کلی رعایت ادب را هم کردم. این برای او زیاد هم هست.
چشمانش به چشمهای افغانیها میماند. حرف میزند و من دنبال یک ته لهجهی افغانیام. پیدا نمیکنم. دوباره به چشمانش میروم. او هم دچار همان توده هوای پر فشار است. باد می شود، طوفان. . .، درد. . .، درمان. . .، بلکه کاری کند نبارد، نمیتواند. میبارد.
چشمهایش را بیخیال میشوم. دستم ناخودآگاه در جیب مبارک میرود. یک هزاری و یک پونصدی تمام محتویات جیبم. کف دستم میآیند و دراز میشوند سمت پسرک. میخواهم خودش بفهمد که باید پونصدی را بردارد. او نمیفهمد. در به دری صبح تا حالا مگر میگذارد به چیزی فکر کند!
هزاری را میکشم تا او بماند و پونصدی.
میروم. میرود.تشکر میکند. میرود.
میرود. تشکر میکند. تشکر میکند. میرود. و زنی در پیاش، تشکر میکند. و پسری همراه زن. میرود و تشکر میکند و من میمانم. نمیروم. برمیگردم دست میکنم در جیبی که دیگر برایم مبارک نیست نحس است.
حالم به هم میخورد، از خودم، از جیبم، از پولم. . .
- آقا پسر!
صدایش میکنم. برمیگردد. هزاری را کف دست میگذارم، دست میدهم، باتمام وجودم که غیر از. . . (کلمه را من از متن اصلی حذف کردم) چیزی ازش نمانده، دست میدهم. دست میدهم که شاید مرا ببخشد. دست میدهم که . . .
مرا میبخشد؟
میمانم. نه میتوانم بروم. نه میتوانم بمانم. دارم دیوانه میشوم. یک شب گذشته و من هنوز ماندهام.
تودههای پرفشار رفتنی نیستند. . .
علیرضا شاهمحمدی