عجیب زمانهای شده عزیز
سراسیمهاند. در نزده میآیند و مینشینند جلویت. زل میزنند توی چشمهایت و طوری که نفهمی چرا، دلت را همراه میکنند. دیدهای؟!! توی پارک، این کودکها ندیده و نشناخته، همین طور الکی میدوند طرف هم و دست میگذارند توی دست هم. تمام بالا و پایین پارک را با هم میروند بدون اینکه کلمهای بینشان رد و بدل شود. سر آخر هم با گریه از هم خداحافظی میکنند. شروعشان حتی یک لبخند هم ندارد اما خداحافظیشان غوغاییست برای خود. شدم مثل آنها. شاید هم شدهایم مثل آنها.
عجیب زمانهای شده عزیز
بیصدا میروند. حتی در را هم پشت سرشان نمیبندد که نکند صدای در خبرت کند، که نکند بفهمی که دوباره یکی میخواهد دلت را با خودش ببرد، که نکند بروی و جلویش را بگیری. چشمهایت خیره میماند به در طوری که نمیدانی تا کی؟دیدهای؟!! توی این "هر کس به طریقیِ" دنیا راه آنهایی که سر نوشتشان با هم گره میخورد زودتر از هم جدا میشود. آخر دست خودشان نیست. حتی به دل خودشان هم نیست. روزگار است و ما. ماییم و قصهی یخ فروش وسط بازار. قصهی یخ فروش وسط بازار است و داستان تکراری و قشنگ این بهار.شدهام مثل این ابرهای بهاری، شاید هم شدهایم مثل این ابرهای بهاری.
"مّر السحاب" "مّر السحاب" "مّر السحاب."*
راستی، ندیده و نشناخته؛ سلام
---------------------------------------------------
* « الفرصه تمر مر سحاب، فاغتنم الفرصه» پیامبر اعظم(ص)
فرصتها مانند ابر بهاری میآیند و میروند، هوایشان را داشته باش.
* « و تری الجبال تحسبها جامدة و هی تمر مر الحساب» نمل 88
به کوهها که نگاه میکنی فکر میکنی ثابت هستند، در حالیکه مانند ابرها سپری میشوند.
- ۰ نظر
- ۱۹ اسفند ۸۶ ، ۱۸:۱۹