خیلی هم قدیمی نیستند مال همین سی – چهل سال پیش. اما بازارشان حسابی کساد شده و از رونق افتاده اند.
وقتی به حال و روزشان نگاه می کنم حسابی دلم می گیرد. آنقدر که . . .
دیوار های آجر نما، پنجره های چوبی ای که معمولاً آبی هستند، آن هم از نوع فیروزه ای اش. حیاط متوسط با چند تا درخت که به زور توی باغچه ی نقلی اش جاشده اند. حوضی که زمانی کاشی هایش با رنگ پنجره های خانه همرنگ بود- شاید برای اینکه ماهی ها هم پنجره ای داشته باشند که پشتش باران بیاید.- چند تا پله که حیاط را از ایوان سراسری جدا می کند تا همین طوری نپری وسط اتاق و بالاخره ورودی کوچکی که هر چه فکر می کنم می بینم خیلی از این نشانه های تمدن امروزی نمی توانند از آن عبور کنند.
من هم نمی توانم و همین جا متوقف می شوم. نمی توانم داخلش بروم. هرگز نمی توانستم. چون یا خرابه اند و یا خالی. تنها همان چند درخت مانده اند و مسافران گاه و بی گاه شاخه هایشان.
از سر و صدای بچه ها و صدای مادر که می گوید:"بچه ها نهار حاضره، دستتونو بشورید بیایید تو." خبری نیست.
از مادر بزرگ و شاید سماورش، از پدر بزرگ و شاید قلیانش، حتی از آب حوض و ماهی هایش هم خبری نیست.
خیلی دلم می گیرد.
دلم می گیرد که چند صباحی باید با این خرابه ی دوست داشتنی زندگی کنم، توی ذهنم زندگی را درونش جریان بدهم، اما یک روز یک بیل مکانیکی نخراشیده همه ی بافته های مرا پنبه می کند.
دلم می گیرد که چرا نتوانستم این خرابه را درک کنم. زندگی اش را، آدم هایش را، چرا نتوانستم آن موقع که برای خودش کسی شده بود و سری بلند کرده بود توی سرها ببینمش.
دلم می گیرد چرا همین حالا نمی توانم من هم پیش او باشم. توی خاطرات بعضی ها.
الدهر یخلق الابدان، و یجدد الامال و یقرب المنیه، و یباعد الامنیه: من ظفر به نصب، و من فاته تعب.
روزگار بدنها را کهنه و آرزوها را نو می کند، مرگ را نزدیک و خواسته ها را دور می سازد، کسی که به آن برسد خسته می شود. کسی که به آن نرسد رنج می برد.
نهج البلاغه/ح٧٢
پ.ن١:پشت پنجره ی جایی که این روز ها زیاد می روم ساکنان خیالی سه تا خانه ی قدیمی متروک، هر روز صبح به من سلام می کنند.
پ.ن٢: امتحان آنقدر ها هم که می گویند سخت و عجیب نیست، اگر همیشه توی کلاس حضور داشته باشی، نه حاضر زده باشی.
- ۰ نظر
- ۱۷ خرداد ۸۶ ، ۱۹:۱۷