√ فدایی
- «میدانم خستهاید و دلتنگ دوستان شهیدتان، اما این مأموریت با همهی ماموریتهایی که رفتهاید فرق دارد. خیلی مهم است. چون و چرا هم ندارد. دستور از طرف فرماندهی است.»
تازه عملیات تمام شده بود و فرمانده توی جمعیت بچهها در حال صحبت کردن بود:
- « چون احتمال برگشت در آن نیست هرکس آمادگی شرکت در این مأموریت را دارد از جای خود بلند شود.»
نگاهها خیره بود و چهرهها بهت زده.
- « یا حسین»
صدای یکی از بچهها که حالا تمام قد ایستاده بود به این بهت پایان داد. یک نفر، دو نفر، سه نفر... نوزده نفر، بیست نفر.
- کافیه. شماها بروید لباسهایتان را بپوشید. تمیزهایش را بپوشید که جای خوبی میروید. ماشین تا یک ساعت دیگر میآید و شما را برای دیدار حضرت امام به جماران میبرد. شماها که فدایی امام هستند، باید به دیدار امامتان بروید.
√ من هم اعزامیام
پاهایش خشک شده بود و دیگر تحمل نداشت. چند ساعتی میشد که همانطور آنزیر دراز کشیده بود. رزمندهایی که روی صندلی نشسته بودند مدام لگدش میزدند. میترسید اگر ببینندش برش گرداند. اما دیگر طاقتش طاق شده بود.
□□□
آرام از زیر صندلی بیرون آمد و خاک لباسهایش را تکاند. همه بدجوری نگاهش میکردند، انگار جن دیدهاند. یک ذره هم به روی خودش نیاورد و همانطور که مشغول سر و سامان دادن به هیکلش بود گفت:
- « نترسید بابا... منم اعزامیام!»
√ برای همیشه
یک پایش توی قایق بود و یک پایش توی خشکی. آرام و قرار نداشت. پنج روز نبرد، پنج روز مقاومت. پنج روز حماسه. دیگر موقع مرخصیشان رسیده بود. قرار شده بود برگردند عقب.
فرماندهشان انگار شرمنده بود اما چارهای نداشت:
- «شما تکلیفتان را انجام دادید و میتوانید برگردید عقب. اما عراق میخواهد پاتک بزند، خیلی هم سنگین. این شکست برایش گران تمام شده. هرکه دلش خواست بماند.»
□□□
انگار نه انگار. بیخیال وسایلش را برداشت و برد توی سنگر. حتی نماند بیشتر از بشنود. بعد او هم پنج شش نفر دیگر هم آمدند. همانجا ماندند، عراق پاتک زد، همانجا ماندگار شدند برای همیشه.
√ چند یادگاری
چند وقتی میشد توی نانوایی کار میکرد. کمک خرج خانواده. وقتی میخواست اعزام شود رفت نانوایی. کمی خرت و پرت داشت باید میگرفت. هر چه اصرار کرد شاطر وسایل را نداد:
- « باید هنوز هم برایم کار کنی، نمیگذارم بروی! کجا میروی زیر تیر و ترکش»
□□□
چند هفته بعد آمد و زنگ خانه را زد؛ پشیمان شده بود و وسایل را آورده بود. کمی دیر شده بود شاید هم نه! ولی آن چند تکه لباس حالا فقط چند یادگاری از یک شهید بود.
√ صد تومانی
وسایلش را جمع میکرد که برود. توی خانه هیچ پولی نداشتیم. رفتم پیش یکی از همسایهها و هزار تومان قرض کردم.
□□□
ساک به دست آمد. آماده رفتن بود.
- « این پول همراهت باشد. برای تو گذاشته بودم کنار.»
دستم را گرفتم جلویش. چشمش که به پولها افتاد، اخمهایش رفت توی هم. نگاهی بد به پولها انداخت:
- « مادر من! ما توی جبهه همه چی داریم. نیازی به پول نیست.»
آن قدر اصرار کردم که یک صد تومانی از روی پولها برداشت.
□□□
ساکش زودتر از پیکرش برگشت. ته ساک همان صد تومانی را پیدا کردم.
√ با اجازه!
از جبهه که میآمد یک راست میآمد خانه. یک روز آمد و مرا کشید توی حیاط:
- «مادر اون کوه رو میبینی؟»
اشاره به کوه بلندی کرد که اطراف شهرمان بود.
- «من توی جنگ از کوهی به این بلندی افتادم. همه بچهها فکر کردند شهید شدم. اما میبینی الان اینجا هستم.
مادر من از شما اجازه نگرفتم و رفتم. اجازه بده برگردم جبهه!»
□□□
گیرش فقط همین جا بود. اجازه را که گرفت دیگر برنگشت.
√ اتوبوس
همه سوار اتوبوس شده بودند، غیر از او . یعنی نمیگذاشتند که سوار شود.
گریه می کرد . التماس می کرد. فریاد می زد. اما کاری از کار پیش نمیبرد.
فرمانده یک ژ3 داد دستش: «این را بگیر و باز و بسته کن. اگر بلد بودی میبرمت.»
□□□
اسلحه را که بست انگار دنیا را دنیا را گرفته باشد. بلند شد و دوید سمت ماشین که سوار شود.
ماشین حرکت کرده بود وگرد خاک پشت سرش را به خوردش می داد.
√ همینطوری
به افتخار تو پاکش کردم.
ق.ن:
- ۰ نظر
- ۰۱ مهر ۸۶ ، ۲۳:۰۱