این روزها هرچه بنویسم رنگ تو را میگیرد. میدانی عجیب میترسم؟ از راهی که افتادهام تویش؛ افتادهای تویش؛ افتادهایم تویش.
از راهی که نه من، نه تو، نه هیچکس دیگری آخرش را نمیداند. از راهی که هم من، هم تو، مقصرِ بودنش هستیم. از راهی که چه من، چه تو نخواسته راهیاش شدیم.
چه میگویم؟!! چه میدانی؟!! از کجا میخواهی بدانی؟!! که تو اصلاً مرا نمیشناسی.
چه میگویم؟!! کفر؟!! میشناسی؟!! از کجا میخواهی بشناسی؟ که تو اصلاً مرا ندیدهای.
چه میگویم؟!! دیدهای؟!! بارها؟!!
نمیدانم. شاید آنقدر محوت بودم که نمیدیدمت. شاید هم میبینمت اما تو آن نیستی که میخواهم ببینم. شاید هم نمیخواهم ببینم که میبینمت.
شاید . . .
تو. . .
این روزها - استغفرالله- با توأم.
پ.ن1: تولدت مبارک. امسال عجیب مبارک شده برای تو. تولدت و تولد بانویت با هم از راه رسیدهاند. همین روزها با هم زایرش میشویم. ان شاالله
پ.ن2: دوستش دارم. شاید چون قسمی قشنگتر از این پیدا نمیکنم. پس:
"تو و دوستی خدا را"
دعایم کن به سلامتی از این کویر وحشت بگذرم.
- ۰ نظر
- ۲۰ آبان ۸۶ ، ۲۳:۲۰