از نو

۱ مطلب در آذر ۱۳۸۶ ثبت شده است

- استغفرالله، استغفرالله، اسغفرالله . . . آقا جون بعد این همه‌ عمر که گرفتم الآن دستام خالی خالیه. اومدم پیش تو می‌خوام اعتراف کنم:

خدایا از همه‌ی وقت‌هایی که تلف کردم، توبه. از تمام فرصت‌هایی که استفاده نکردم، توبه. خدایا به حق همین حرم شریف و صاحبش منو ببخش.

تو صحن گوهرشاد، زیر یکی از این طاق‌ها خلوت کرده بود. خیلی ساده بود و بی‌ریا. گیر الفاظ نبود. راحت درد و ‌دل می‌کرد، راحت درخواست ‌می‌کرد، شاید هم راحت اقرار.

صورت چروکیده‌ای داشت و چشمانی خسته. اصلاً شبیه این پیرمرد‌های خوش‌تیپ و عارفِ توی فیلم‌ها نبود. من هم که یک روضه‌خوان می‌خواستم. یکی که هم خودش بگوید و هم خودش گریه‌ کند، کسی که خودش دعا کند و خودش ‌آمین بگوید.

رفتم کنارش نشستم، دو تا از بچه‌ها هم همراهم بودم. انگار خلوتش را به هم زده باشیم؛ ساکت شد و چند لحظه‌ای خیره به گنبد نگاه کرد. نمی‌دانم‌ چه شد، چه کردم، چه خیال کرد که برگشت طرف من:

- هنرستانی هستی؟

- نه!!

داشتم می‌مردم. آن زمان هنرستانی نبودم اما خیلی هم از دورانش نمی‌گذشت. شاید یک سال. اما نه پیر‌مرد استادم بود و نه من شاگرد او. اصلاً از لهجه ‌و قیافه‌اش معلوم بود که مال شهرستان ما نیست. تعجّبم را که دید رویش را کرد سمت گنبد و گفت: معلّمم. یعنی تمام عمرم را معلم بودم. الحمدلله تمام جوانی‌ام را صرف جوان‌های این مملکت کردم. قیافه‌ی شما آشنا بود. به خاطر همین پرسیدم.

- طلبه‌ام حاج‌آقا

هم حجره‌ایم کنارم نشسته بود. همه ‌چیزش به طلبه‌ها می‌خورد الا ریخت و قیافه‌اش. تا سکوت پیرمرد را دید نمی‌دانم چه فکر کرد که با آن لهجه‌ی اصفهانی‌اش گفت: حاج‌آقا ما هر‌چی می‌کشیم از دست این‌ ‌آخوند‌هاس. گند زدن به این مملکت.

داشتم توی ذهنم دنبال جمله‌ای می‌گشتم که بارش کنم. می‌خواستم اوضاعی را که به هم ریخته بودم را درست کنم که خندید. خیلی آرام.

لبخند پیرمر‌د آرامم کرد: بچه‌های پاکی هستین. اگه اهل باشی می‌فهمی چی‌ می‌گم. بعد هم شروع کرد به گفتن از زندگی و امید و آخرت. و چه شیرین.‌

رفیقم از مشکلات و دردسر‌ها می‌گفت و پیر‌مرد از امید.

رفیقم از هزار گناه و اشتباه کرده، ‌می‌گفت و پیرمرد از رحمت خدا و حضرت.

رفیقم از علم و عمل می‌گفت و پیر‌مرد از ‌صفای دل.

تا آخر حرف‌هایش آن‌جا نشستم و بر‌عکس دوستم فقط مستمع. برهان نمی‌آورد و استدلال نمی‌کرد، اما زیر و رویم کرد.

بهم ریختم، عجیب. سرم را گذاشتم روی زانو‌هایم. همیشه وقتی می‌خواهم خیال کنم که تنهایم ‌این کار را می‌کنم.

- گریه‌هاتو بذار برا یه وقت دیگه

دستم را گرفت و بلندم کرد. گفت: یه عرض ادبی به آقا بکنید و بریم که باهاتون کار دارم.

برایم بازی نبود. دوستش داشتم. هر چه گفت گفتم چشم.

رفتیم بیرون حرم، خیابان امام رضا(ع). اولین چهار راه نه، دومی. کله پاچه‌ی نمی‌دانم چی. آن موقع شب تنها مغازه‌ای بود که باز بود.

اولین و آخرین سیرابی نخورده‌ی عمرم را با او خوردم. با یک زایر. عجب مزه‌ای داشت.

پ.ن: داشتم دستنوشته‌های قدیمی‌ام را جابه‌جا می‌کردم که نمی‌دانم چرا بین آن همه کاغذ چشمم افتاد به این ـ البته خامش ـ. لابد قسمت این بازی! بود دیگر. آقا باز هم قربان مرام شما که دست ‌خالی‌مان نگذاشتی.

ق.ن: >تعلیقه