............................................................................................................................................................................................................................................................
«مهمان» را مهمانی برایم نوشته است که صاحبخانه است. به لطفش که شاید کمکاریام را جبران کند. مثل قدیمها. آخر همیشه همینطور بود. پدر و مادری که چند ساعتی بیرون رفتهاند و سه فرزندی که چند ساعتی در خانه ماندهاند و خرابکاریهای من که همیشه توی همین چند ساعت باید رخ میداد و سر آخر روبهراه کردن و بهگردن گرفتنهای خواهرانم که دعوای پدر و مادر از راه برگشته نصیبم نشود.
به شفافی آن روزها: ممنون.
............................................................................................................................................................................................................................................................
سفره را که چیدی، آمدی نشستی کنارم.
گفتی: «ببین چیزی کم نیست؟» میخواستی امتحانم کنی.
گفتم: از اولش هم چیزی کم نبود، تو که هستی هیچ چیز کم نیست.
خوب من! مهربانی را از حد گذراندهای و نشستهای نزدیک، نزدیکتر از رگ گردن و میپرسی چیزی کم نیست؟!!
از تو بیشتر چه میخواهم؟
میخواستی امتحانم کنی و من فکر میکردم قبول شدهام، اما تو خوب میدانستی که من فقط درس را از بر کردهام.
تا چشمم به سفره افتاد، کفر گفتنهایم شروع شد.
پ.ن1: به لطف صاحبخانه مهمان شدیم در بتکدهی دنیا.
پ.ن2: حسبیالله، من که فقط از بر کردهام، بلکه شما عمل کنید.
پ.ن3: به موسیصفتان: لحن این شبان را به بزرگیتان ببخشید.
- ۰ نظر
- ۲۴ آذر ۸۷ ، ۱۲:۲۴