راه افتاد. مثل همیشه آرام و شمرده. با صداهایی که اگرچه تکراریاند ولی هرگز به تکرار کشیده نمیشوند. تلق...
تولوق...
تلق...
تولوق...؛
با همین فاصله و همین وقار.
آرام میرود که اگر دلت به جایی بستهست، فکرت به چیزی مشغول و دستت به چیزی بند، ناگهان کَنده نشود. سرعتش دلی را نشکند، فکری را خراب نکند و دستی را زخمی.
کمی که جلوتر آمدی و از چندتا پیچ و گذر گذشتی، تازه میافتد به دور. سرعت میگیرد. تند و تند و تندتر. چرا که بیتابی و مشتاق. میخواهی به مقصدت برسی. به چیزی که انتظارش را میکشی. به کسی که منتظرت هست. نشستهای پشت پنجره و به دیوارها و آدمها و تیرهای چراغبرقی که بیمحابا از جلوی چشمانت رژه میروند، خیره شدهای. مثل پسر بچههایی را میمانند که توی کوچه، بیتوجه به همهگان و سرگرم بازی خود، سایهی رفیقشان را دنبال میکنند. فقط میبینیشان. که وقت گذر است. که وقت دقت در جزییات نیست. که اگر سرگرمشان شوی به مقصد نمیرسی.
نشستهای و خیره شدهای که مثل همیشه آرام میشود و شمرده. با صداهایی که اگرچه تکراریاند ولی هرگز به تکرار کشیده نمیشوند.
با همان فاصله و همان وقار؛
تلق...
تولوق...
تلق...
تولوق...
***
رفتن همیشه با یک جدایی همراه است. با یک دلکندن؛ از جایی که داری میروی. از جایی که مبدأت است. شاید از یک خانه. اما همین مبدأ یک مقصدی هم دارد؛ جایی که میخواهی به آن برسی. جایی که کسی منتظرت است. جایی که شاید یک خانهی جدید و بهتر باشد. یک پله جلوتر از حالا.
این تضادیست که همیشه همراهِ عبورهایمان است. همراه همهی زندگیمان؛ که همیشهی خدا در عبوریم. پس نه مبداء پایبندت کُند و نه مقصد محصورت. که هر دو جزیی از تضادهای زندگیاند. که هر دو رفتنیاند و فقط تو ماندنی هستی و کولهبارت.
پ.ن1: برای نوروز بود.
پ.ن2: شرمندهی همه. چون به هیچکس تبریک نگفتم عید را.
- ۰ نظر
- ۱۳ فروردين ۸۸ ، ۱۳:۱۳