از نو

۱ مطلب در شهریور ۱۳۸۸ ثبت شده است

آخر هفته که می‌شد همه می‌آمدند. یک قرار نا‌نوشته بود. آخر هفته که می‌شد همه جمع می‌شدند. هر کجا که بودند.
آخر هفته که می‌شد همه چیز شروع می‌شد. یک شروع برای ما بچه‌ها؛ ایوان بزرگ خانه، حیاط کوچک اما پر از رنگ سبز، کوچه‌ی بن‌بستی که انتهایش خانه مادربزرگ بود، در حیاط که مانعی بود برای آزادی ما از نگاه‌ بزرگ‌ترها و سر آخر شیطنت‌هایی که مجبور بودیم توی اتاق‌های تو در توی خانه‌ی مادربزرگ دنبالش بگردیم.
این‌ها تمام قافیه‌ها و ردیف‌های نوستالژی‌های من‌اند. بی‌اغراق تمام، آن‌ها. اما حالا، در عرض چند ساعت و یا چند روز، فرقی هم ندارد، این‌ قافیه عجیب به تنگ آمده‌اند و و شاید شاعر به .... دیگر هیچ‌کدام این‌ ضمیرها مرجعی ندارند.

..........................................................................


حیاط خانه‌ی مادربزرگ من حوض نداشت. اما یک پاشویه‌ی سیمانی کوچک داشت که لذت آب‌بازی‌هایی زیر شیر و به دور از چشم بزرگ‌تر‌های آن را به لذت آب بازی توی هیچ حوض بزرگی با کاشی‌های فیروزه‌ای نمی‌بخشم.

 

درِ خانه‌ی مادربزرگ من چوبی نبود. کلون هم نداشت. اما یک قفل داشت که هر وقت شیطنت را از حد می‌گذراندیم و پا را از گلیم درازتر می‌کردیم برای تنبیه ما بسته می‌شد و مادربزرگ می‌گفت: سی کیلیته بُوکُودَم1. و خانه می‌شد زندان ما که آزاد باشیم.


باغچه‌ی خانه‌ی مادربزرگ من پر از گل‌های رنگ و وارنگ و خوش‌بو نبود. خیلی بزرگ هم نبود. اما یک درخت میوه داشت که هر سال، وقت بهار، میوه‌هایش را با طعم دست‌های مادربزگ می‌خوردیم. که هر وقت ما قصد بالا رفتن از درخت را داشتیم صدای مادر بزرگ بود که مانع‌مان می‌شد: کَفی بیجیر. بُوجُور نُشو زای!2

 

خانه‌ی مادربزرگ من آقاجان نداشت که پای صحبت‌هایش بشینیم و برای گرفتن هله هوله‌های‌مان از سر کولش بالا برویم. آخر او چند سال پیش رفته بود و داغ خودش را روی دل مادربزرگ گذاشته بود. اما مادربزرگم چند تا پسر و چند تا دختر داشت و تا دلت بخواهد نوه و نتیجه که همیشه دورش بودند.

مادربزرگ من
مادربزرگِ خانه‌ی مادربزرگ من، مثل مادربزرگ‌های قصه‌ها و کارتن‌ها تپل و مپل و خیلی خوشگل و خوش‌زبان نبود. شاید حتی قصه هم بلد نبود. نحیف بود و لاغر. صورتش استخوانی بود و موهایی خاکستری رنگ داشت که از بس کم پشت بودند به زحمت گیس‌شان می‌کرد. آن‌قدر نحیف بود که چندین بار خود من، بغلش کرده بودم و دور ایوان خانه چرخانده بودمش و او فقط با خنده و ترس فقط می‌گفت: نُکُن محمد.3 اما من دوستش داشتم و حس می‌کردم که دوستم دارد.


این روزها برایم سخت است، ناراحتم، حسرت می‌خورم. مثل تمام عزیز از دست داده‌ها. اما بیش‌ترش برای خودم است، که او آرام شد، ان‌شا الله.

این روزها تنها می‌نشینم، گریه می‌کنم، دعا می‌خوانم. به بهانه‌ی شب‌های قدر. به بهانه‌ی او. به بهانه‌ی آرزوهای نا‌تمام.

این روزها شاید سخت باشد و تحملش مشکل، اما من از چند روز دیگر می‌ترسم. از چند روز دیگری که داغ فراموش می‌شود. از چند روز دیگری که شاید دنیا برمی‌گردد سر جای خودش؛

توی دل ما.‌

...................................
١- سه کلیده کردم. استعاره از این‌که محکم بستمش.

٢- می‌افتی پایین. بالا نرو بچه!

٣- محمد نکن.

 

پ.ن1: وقتی این خط‌ها را می‌نوشتم یاد شعر "تدفین مادربزرگ" مرحوم سلمان هراتی افتادم.

پ.ن2: اگر هم‌راه شدی و یاد خانه‌ی مادربزرگی افتادی، خیراتت. اما خیرات بدون فاتحه نمی‌شود!