- از من خدافظ
گوشی را از آن طرف میز داد دستم و رفت سمت در. بیرون نرفته برگشت توی اتاق و گوشهی کاغذ برنامههای عقب ماندهام نوشت: دلتنگی ننگ شده انگار.
گوشی را گیر دادم بین شانه و گوشم. دست بلند کردم و کاغذ را برگرداندم طرف خودم. هنوز آن طرف میز ایستاده بود و داشت با رواننویس توی دستش بازی میکرد. اما انگار حواسش به من نبود.
- تشریف بیارید طرفای ما. دلمون براتون تنگ شده....
خودکارم را گذاشتم زیر جملهاش. نوشتم: ...
چیزی به ذهنم نرسید بنویسم. فقط یه علامت سوال گذاشتم بین دل تنگی و ننگ.
نصف حرفهایش را میشنیدم و نصفهی دیگر را نه. حسابی مانده بودم توی حساب کلمههای روی کاغذ.
- خواهش میکنم. اختیار دارید. لطف میکنید
و همین طور پشت هم ردیف میکردم. گردنم درد گرفته بود. دوباره گوشی را دستم گرفتم و و خودکار را گذاشتم زمین.
- چشم حتماً. اولین فرصت...
- ۰ نظر
- ۳۱ شهریور ۸۹ ، ۲۲:۳۱