از نو

۱ مطلب در شهریور ۱۳۸۹ ثبت شده است

     - از من خدافظ

گوشی را از آن طرف میز داد دستم و رفت سمت در. بیرون نرفته برگشت توی اتاق و گوشه‌ی کاغذ برنامه‌های عقب مانده‌ام نوشت: دل‌تنگی ننگ شده انگار.

گوشی را گیر دادم بین شانه و گوشم. دست بلند کردم و کاغذ را برگرداندم طرف خودم. هنوز آن طرف میز ایستاده بود و داشت با روان‌نویس توی دستش بازی می‌کرد. اما انگار حواسش به من نبود.

     - تشریف بیارید طرفای ما. دل‌مون براتون تنگ شده....

خودکارم را گذاشتم زیر جمله‌اش. نوشتم: ...

چیزی به ذهنم نرسید بنویسم. فقط یه علامت سوال گذاشتم بین دل تنگی و ننگ.

نصف حرف‌هایش را می‌شنیدم و نصفه‌ی دیگر را نه. حسابی مانده بودم توی حساب کلمه‌های روی کاغذ.

     - خواهش می‌کنم. اختیار دارید. لطف می‌کنید

و همین طور پشت هم ردیف می‌کردم. گردنم درد گرفته بود. دوباره گوشی را دستم گرفتم و  و خودکار را گذاشتم زمین.

     - چشم حتماً. اولین فرصت...