از نو

۳ مطلب با موضوع «تو» ثبت شده است

     - از من خدافظ

گوشی را از آن طرف میز داد دستم و رفت سمت در. بیرون نرفته برگشت توی اتاق و گوشه‌ی کاغذ برنامه‌های عقب مانده‌ام نوشت: دل‌تنگی ننگ شده انگار.

گوشی را گیر دادم بین شانه و گوشم. دست بلند کردم و کاغذ را برگرداندم طرف خودم. هنوز آن طرف میز ایستاده بود و داشت با روان‌نویس توی دستش بازی می‌کرد. اما انگار حواسش به من نبود.

     - تشریف بیارید طرفای ما. دل‌مون براتون تنگ شده....

خودکارم را گذاشتم زیر جمله‌اش. نوشتم: ...

چیزی به ذهنم نرسید بنویسم. فقط یه علامت سوال گذاشتم بین دل تنگی و ننگ.

نصف حرف‌هایش را می‌شنیدم و نصفه‌ی دیگر را نه. حسابی مانده بودم توی حساب کلمه‌های روی کاغذ.

     - خواهش می‌کنم. اختیار دارید. لطف می‌کنید

و همین طور پشت هم ردیف می‌کردم. گردنم درد گرفته بود. دوباره گوشی را دستم گرفتم و  و خودکار را گذاشتم زمین.

     - چشم حتماً. اولین فرصت...

راه افتاد. مثل همیشه آرام و شمرده. با صداهایی که اگرچه تکراری‌اند ولی هرگز به تکرار کشیده نمی‌شوند. تلق...

تولوق...

تلق...

تولوق...؛

با همین فاصله و همین وقار.

آرام می‌رود که اگر دلت به جایی بسته‌ست، فکرت به چیزی مشغول و دستت به چیزی بند، ناگهان کَنده نشود. سرعتش دلی را نشکند، فکری را خراب نکند و دستی را زخمی.

کمی که جلوتر آمدی و از چندتا پیچ و گذر گذشتی، تازه می‌افتد به دور. سرعت می‌گیرد. تند و تند و تند‌تر. چرا که بی‌تابی و مشتاق. می‌خواهی به مقصدت برسی. به چیزی که انتظارش را می‌کشی. به کسی که منتظرت هست. نشسته‌ای پشت پنجره و به دیوارها و آدم‌ها و تیر‌های چراغ‌برقی که بی‌محابا از جلوی چشمانت رژه می‌روند، خیره شده‌ای. مثل پسر بچه‌هایی را می‌مانند که توی کوچه، بی‌توجه به همه‌گان و سرگرم بازی خود، سایه‌ی رفیق‌شان را دنبال می‌کنند. فقط می‌بینی‌شان. که وقت گذر است. که وقت دقت در جزییات نیست. که اگر سرگرم‌شان شوی به مقصد نمی‌رسی.

نشسته‌ای و خیره شده‌ای که مثل همیشه آرام می‌شود و شمرده. با صداهایی که اگرچه تکراری‌اند ولی هرگز به تکرار کشیده نمی‌شوند.

با همان فاصله و همان وقار؛

تلق...

تولوق...

تلق...

تولوق...

***

رفتن همیشه با یک جدایی هم‌راه است. با یک دل‌کندن؛ از جایی که داری می‌روی. از جایی که مبدأت است. شاید از یک خانه. اما همین مبدأ یک مقصدی هم دارد؛ جایی که می‌خواهی به آن برسی. جایی که کسی منتظرت است. جایی که شاید یک خانه‌ی جدید و به‌تر باشد. یک پله جلو‌تر از حالا.

این تضادی‌ست که همیشه هم‌راهِ عبور‌های‌مان است. هم‌راه همه‌ی زندگی‌مان؛ که همیشه‌ی خدا در عبوریم. پس نه مبداء پای‌بندت کُند و نه مقصد محصورت. که هر دو جزیی از تضاد‌های زندگی‌اند. که هر دو رفتنی‌اند و فقط تو ماندنی هستی و کوله‌بارت.

 

پ.ن1: برای نوروز بود.

پ.ن2: شرمنده‌ی همه. چون به هیچ‌کس تبریک نگفتم عید را.

 

پاره‌ای از یک مثنوی بلند. قصه‌ای که تازه شروع شده:

قرار نبود این‌طور بشوی. قرار نبود این کار را با من بکنی. از اولِ اولش  هم قرارمان این نبود. یادت که هست؟

چه می‌گویم؟!! اگر یادت بود که این بلا را سرم نمی‌آوردی. اما اعتماد کن، باور کن، قبول کن؛ قرارمان این نبود. از اولش با هم طی کرده بودیم.

□□□

نشسته بودیم. نمی‌دانم کنار هم یا روبروی هم. خیلی هم مهم نیست. اصلا نشسته بودیم ور دل هم، خوب شد!!؟

حرف می‌زدیم. مثل دو نفر آدم حسابی، دو تا آدم بزرگ. تو هم، چنان زل زده بودی توی چشم‌هام که خیال می‌کردم تا آخر عمر این‌ حرف‌ها فراموشت نمی‌شود. انگار داشتی با گوش‌هات هر چه از دهانم بیرون می‌ریخت را قورت می‌دادی. انگار.

همه چیز را گفتم. همه چیز را از اول تا آخر. از الف تا یاء. از سیر تا پیاز. هیچ چیزِ ناگفته باقی نماند. از خودت هم تایید گرفتم. خوب یادم هست که با ناراحتی هم جوابم را دادی:

- خوب دیگه، خر که نیستم. فهمیدم. فهمیدم. بابا؛ فهـ میــــ ـدم.

کاش فهمیده بودی. کاش درکم می‌کردی. کاش برای تو هم این‌قدر که برای من جدی هست، جدی بود.

گفتم که بازی نیست. گفتم که شوخی نیست. حتی اگر یادت باشد گفتم خطرناک هم هست. اما تو . . .

اما تو بازی کردی، شوخی گرفتی، بی‌پروا شدی.

قرار نبود این کار را بکنی. قرار نبود. آخر چرا تقاص فراموش‌کاری تو را من باید بدهم؟!! تو که برایت فرقی ندارد. همیشه داری بالا و پایین می‌کنی. همیشه داری خودت را به در دیوار دیوار می‌کوبی. همیشه‌ی خدا بی‌قراری.

اما من چه؟ من که حال و روزم این نبود. سرم به کار خودم بود و نرم نرمک جلو می‌رفتم. کاری هم به کار تو نداشتم. اما تو چه! تو بدون این‌که ذره‌ای به این‌ها توجه کنی، بدون این‌که کمی هم به فکر من باشی، به فکر روز‌های آرام و ساکتم، آشفته بازار خودت را گذاشتی توی کاسه‌ی من و یا علی.

این که رسمش نبود مرد! از قدیم گفته‌اند مرد است و قولش. اما تو زدی زیرش. توی همین بالا و پایین رفتن‌هایت، زدی زیرش و همه چیز را ریختی به هم. مثل بچگی‌های خودم؛ وقتی که توی "منچ" کم می‌آوردم. قبول کن که بچه بازی کردی، بچه بازی.

هر چه گفتم؛ زود است حالا. هر چه گفتم؛ صبر کن تا تکلیف روشن بشود. هر چه گفتم، این طور آتشم می‌زنی. هر چه گفتم، تو گوش نکردی. اصلاً انگار توی باغ نبودی. با من نبودی. مال من نبودی.

سرکش شده‌ای. مثل تمام دل‌های عاشق.