پارهای از یک مثنوی بلند. قصهای که تازه شروع شده:
قرار نبود اینطور بشوی. قرار نبود این کار را با من بکنی. از اولِ اولش هم قرارمان این نبود. یادت که هست؟
چه میگویم؟!! اگر یادت بود که این بلا را سرم نمیآوردی. اما اعتماد کن، باور کن، قبول کن؛ قرارمان این نبود. از اولش با هم طی کرده بودیم.
□□□
نشسته بودیم. نمیدانم کنار هم یا روبروی هم. خیلی هم مهم نیست. اصلا نشسته بودیم ور دل هم، خوب شد!!؟
حرف میزدیم. مثل دو نفر آدم حسابی، دو تا آدم بزرگ. تو هم، چنان زل زده بودی توی چشمهام که خیال میکردم تا آخر عمر این حرفها فراموشت نمیشود. انگار داشتی با گوشهات هر چه از دهانم بیرون میریخت را قورت میدادی. انگار.
همه چیز را گفتم. همه چیز را از اول تا آخر. از الف تا یاء. از سیر تا پیاز. هیچ چیزِ ناگفته باقی نماند. از خودت هم تایید گرفتم. خوب یادم هست که با ناراحتی هم جوابم را دادی:
- خوب دیگه، خر که نیستم. فهمیدم. فهمیدم. بابا؛ فهـ میــــ ـدم.
کاش فهمیده بودی. کاش درکم میکردی. کاش برای تو هم اینقدر که برای من جدی هست، جدی بود.
گفتم که بازی نیست. گفتم که شوخی نیست. حتی اگر یادت باشد گفتم خطرناک هم هست. اما تو . . .
اما تو بازی کردی، شوخی گرفتی، بیپروا شدی.
قرار نبود این کار را بکنی. قرار نبود. آخر چرا تقاص فراموشکاری تو را من باید بدهم؟!! تو که برایت فرقی ندارد. همیشه داری بالا و پایین میکنی. همیشه داری خودت را به در دیوار دیوار میکوبی. همیشهی خدا بیقراری.
اما من چه؟ من که حال و روزم این نبود. سرم به کار خودم بود و نرم نرمک جلو میرفتم. کاری هم به کار تو نداشتم. اما تو چه! تو بدون اینکه ذرهای به اینها توجه کنی، بدون اینکه کمی هم به فکر من باشی، به فکر روزهای آرام و ساکتم، آشفته بازار خودت را گذاشتی توی کاسهی من و یا علی.
این که رسمش نبود مرد! از قدیم گفتهاند مرد است و قولش. اما تو زدی زیرش. توی همین بالا و پایین رفتنهایت، زدی زیرش و همه چیز را ریختی به هم. مثل بچگیهای خودم؛ وقتی که توی "منچ" کم میآوردم. قبول کن که بچه بازی کردی، بچه بازی.
هر چه گفتم؛ زود است حالا. هر چه گفتم؛ صبر کن تا تکلیف روشن بشود. هر چه گفتم، این طور آتشم میزنی. هر چه گفتم، تو گوش نکردی. اصلاً انگار توی باغ نبودی. با من نبودی. مال من نبودی.
سرکش شدهای. مثل تمام دلهای عاشق.