از نو

۱۰ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است

تک نگاری‌هایی از دیدار رهبر با طلاب/ قم، مهر ماه ١٣٨٩

-------------------------------------------

صبح کار می‌کرد. حرکت هم کردیم کار می‌کرد. رسیدیم حرم از کار افتاد. هر کاری کردم ننوشت. آقا مهدی نمی‌خواست آن‌جا چیزی بنویسد. روان‌نویسش را گرفتم. مراسم که تمام شد خودکارم دوباره به کار افتاد. وسیله بودن هم لیاقت می‌خواهد.

دیدار، دیدار طلاب بود و ذهن شرطی شده‌ی یک طلبه وقتی بشنود «طلبه» دیگر اصلاً سراغ کسانی مثل آیت‌الله مصباح و مقتدایی و خاتمی و بوشهری و هادوی و... نمی‌رود. غافل از این‌که این بار فرق دارد. این‌بار محور دیدار بزرگی‌ست که بارها تاکید کرده، به میثاق طلبگی متعهد است. غنیمتی‌ست این دیدار برای هر حوزوی‌ای.

جمعیت خیلی زیاد بود به این راحتی ها نمی‌شد آرامش کرد. از روی شوق بود یا کمی جا، در نتیجه‌اش فرقی نداشت. مهم این بود که کمتر کسی می‌توانست بنشیند. یکی از بچه‌ها به شوخی گفت: «این هم صنفه تو داری میرصالحی؟!!». خندام گرفت. نه از حرف او، از شوخی‌های طلبه ای که زیر دست و پای جمعیت بود اما باز می‌خندید.

دوست داشتم به جای سوار شدن توی مینی‌بوس خبرنگارها و رفتن بالای سکوی فیلم بردارها صبح از مدرسه با هم حجره‌ای و چند طلبه‌ی دیگر راه می‌افتادیم سمت حرم و کلی توی صف می‌ماندیم و با چند نفر کل‌کل می‌کردیم که بیاییم تو و با هزار زور برای خودمان جایی جور می‌کردیم. دلم تنگ شده بود برای همچین فضایی و حالا نزدیکش نشسته بودم به تماشا. انگار به آن طلبه هایی که آن پایین، درست روبروی رهبر جا برای نشستن نداشتند و با جمعیت تاب می‌خورند، خیلی با حسرت نگاه می‌کردم که آقا مهدی پرسید: «دوست داشتی اون پایین بودی؟»

جایگاه ما رسماً جلو دید خانم‌ها را گرفته بود. وقت خواندن قرآن یکی از عکاس‌ها پیشنهاد داد که کمی بنشینیم تا پشت سری‌ها هم آقا را ببینند. نشستیم. اما دیگر امان ندادند که بلند شویم.

غریبه نبودم با جمعیت. احساس می‌کردم همه با همیم. آخر طلبه ها هر چقدر هم با هم اختلاف داشته باشند باز هم خیلی از اخلاق‌های‌شان شبیه هم هست. یک جورایی یک خانواده‌اند که حرف‌هایش یک بو می‌دهد و دغدغه‌هایش یک رنگ دارد. فکر می‌کنم آن‌ها هم، هم صنفشان را می‌شناسند. فقط نمی‌دانم چرا این میان بعضی های‌شان بدجوری به من و جایگاه خبرنگار‌ها نگاه می‌کردند. حس کردم خبرنگار بی.بی.سی‌ام و آمدم جاسوسی. یکی که حسابی بین جمعیت گیر افتاده بود از همان‌جا به فیلم‌بردار کنار دستی‌ام می‌گفت: «فیلم نگیر آقا!».

توی راه دعا می‌کردم کردم که آشنا نبینم. اما انگار هنوز مستجاب الدعوه نشدم. چندتایی از بچه‌ها را توی آن جمعیت دیدم. در جواب نگاه‌های کنجکاوشان فقط عرق شرم از روی پیشانی پاک می‌کردم.

- «تکبیر!»
همه‌ی جمعیت یک صدا شدند: «الله اکبر...»
- «البته تکبیر خوب است اما این‌جا تکبیر نداشت. من این‌جا از واقعیتی صحبت می‌کنم که هم‌دوستان می‌دانند و هم دشمنان در جریان آن هستند»
خنده‌های جمعیت تکبیر لبخند آقا بود.
آقا از احترام انگیز بودن موجود زنده حرف می‌زدند و این که حوزه زنده است و باید فعال باشد.

حرف از خصومت ورزی با اسلام بود و این‌که حوزه و حوزیان همیشه در این مواقع خوب جلوی این خصومت ها را می‌گیرند. شاهد مثال رفت به «کشف الاسرار» امام(ره) که در جواب «اسرار هزار ساله» نوشته شده. خیلی حرف‌است که توی سال 1323 که هنوز رنگی از انقلاب وجود نداشت کسی بیاید برای جواب به کتابی که با گرایش‌های  وهابی و اندیشه‌های سکولاریستی نوشته شده، دو ماه درس خارجش را تعطیل کند و سر آخر کتاب را بدون نام خودش چاپ کند. خیلی حرف نیست، خیلی عمل است که مردش کم پیدا می‌شود.

آقا از فتنه‌ها می‌گفتند و از تاکتیک دشمن در این فتنه. اشاره کردند به دو اصطلاحی که دشمن باب کرده؛ حکومت آخوندی و آخوند حکومتی. خیلی ها تیز شدند و دقیق و انگار دست گذاشته باشی روی زخم شان و منتظر باشند که مرحم را بگویی:
« نسبت روحانیت با حکومت نسبت حمایت و نصیحت است. دفاع در کنار اصلاح. این ها به هر روحانی‌ای که سینه سپر کرده باشد جلو دشمنان می‌گویند حکومتی‌است. حکومت اسلامی حکومت شرع است حکومت فقه است. فقط روحانی بودن کافی نیست.»
صحیفه‌ی امام(ره)، ج13، ص 321: « امروز نقشه دقیق‌تر از آن وقت است. امروز طرح‌هایى که این‌ها مى‏خواهند پیاده کنند از آن وقت شدیدتر است و ما باید بیشتر چشم و گوش‌مان را باز کنیم. شما امروز هم مى‏بینید که چهار نفر، ده نفر روحانى که با کمال صداقت دارند خدمت به این انقلاب مى‏کنند، از هرگوشه صدا مى‏شود که حکومت آخوندى! این زمزمه‏ها تازه کم‌کم همان نقشه‏هاى سابق است.»
چقدر این حرف‌ها شبیه‌اند به هم‌.

این جریان تکبیر گرفتن بی‌موقع کاری کرد که دیگر کسی جرأت نداشته باشد دوباره داد بزند: «تکبیر!». تا این که آقا حرف از استقلال حوزه زدند جرأت عالمانش.
- تکبیر!

- «و اما معنای تحول...»
باز هم آقا از تحول می‌گویند و ما می‌شنویم. انگار فقط می‌شنویم. حرفی که از سال‌های نزدیک به هفتاد شروع شد و خدا نکند که برای ما تکراری شده باشد.

دوست دارم وقتی آقا ما طلبه‌های جوان‌تر را مورد خطاب قرار می‌دهدند. از این‌که آقا جوان‌های انقلابی را بطن حوزه می‌دانند. از این‌که مثل یک پدر کار‌های اشتباه فرزند خود را تذکر می‌دهند:
«افراط و تفریط نکنید. اقتضای انقلابی گری این نیست. مایوس نباشید. در صحنه باشید اما خامی نکنید. بعضی رفتارهای اعتراض دار شما را عصبانی نکند.»
این‌ها را می‌گذارم کنار تاکیدی که آقا چند دقیقه قبل ترش در مورد احترام به مراجع داشتند.

همه‌ی راه را به این فکر می‌کردم که چه‌طور بنویسم تا بچه‌ها به شکل یک جاسوس! به من نگاه نکند که حرف‌های مسافر‌های صندلی عقب توجه‌ام را جلب کرد: « خدا کنه نوار بسوزه و نشون ندن تو تلوزیون. بعضیا آبروی طلبه‌ها رو بردن».

-------------------------------------------

پ.ن: این را برای این (+) نوشتم.

پ.ن٢: ما که نه اما بانوی مکرمه جنجالی شدند (+)

پ.ن٣: همچنین نگاه کنید به (+) و (+) و (+) و (+) و (+)

     - از من خدافظ

گوشی را از آن طرف میز داد دستم و رفت سمت در. بیرون نرفته برگشت توی اتاق و گوشه‌ی کاغذ برنامه‌های عقب مانده‌ام نوشت: دل‌تنگی ننگ شده انگار.

گوشی را گیر دادم بین شانه و گوشم. دست بلند کردم و کاغذ را برگرداندم طرف خودم. هنوز آن طرف میز ایستاده بود و داشت با روان‌نویس توی دستش بازی می‌کرد. اما انگار حواسش به من نبود.

     - تشریف بیارید طرفای ما. دل‌مون براتون تنگ شده....

خودکارم را گذاشتم زیر جمله‌اش. نوشتم: ...

چیزی به ذهنم نرسید بنویسم. فقط یه علامت سوال گذاشتم بین دل تنگی و ننگ.

نصف حرف‌هایش را می‌شنیدم و نصفه‌ی دیگر را نه. حسابی مانده بودم توی حساب کلمه‌های روی کاغذ.

     - خواهش می‌کنم. اختیار دارید. لطف می‌کنید

و همین طور پشت هم ردیف می‌کردم. گردنم درد گرفته بود. دوباره گوشی را دستم گرفتم و  و خودکار را گذاشتم زمین.

     - چشم حتماً. اولین فرصت...

مرد منتظر ایستاده بود. زیر تابلوی زرد رنگ ایستگاه اتوبوس. منتظر بود اما نه  مثل بقیه‌ی مسافران.

مرد منتظر ایستاده بود. ولی برنمی‌گشت و پشت سر را نگاه نمی‌کرد که آمدن اتوبوس را از پیچ عقب خیابان ببیند و آماده باشد.

مرد منتظر ایستاده بود. روبروی ساختمان ما. جلوی پنجره‌ای اتاق او. پنجره‌ای که هر روز می‌آمد و به یاد روزهای که با هم بودند، ساعت‌ها خیره می‌شد به آن.

مرد منتظر ایستاده بود. من چشم دوخته بودم به  او. کمی عقب‌تر تکیه دادم به دیوار. کار هر روزم بود. شاید برای اینکه پنجره‌ی اتاقی که او خیره به آن می‌شد اتاق من بود. و من همان او. فکر می‌کردم. به همه‌ی روزهایی که با هم بودیم. من و او. مثل همه‌ی پدرها و پسرها.

مرد منتظر ایستاده بود و من چشم دوخته بودم به او و اتوبوس، که آمد و رفت.
هر دو جا ماندیم. در کنار هم.


« و لو أخلَیتَ قَلبَک مَنِ الأملِ، لَجَدَدتَ فی العَمَل*»
دل خویش را که از آرزو تهی کنی، در کار امروزت بیشتر می‌کوشی

 

پ.ن١: انگار یادداشت بهاره بود!

پ.ن٢: هر سال عید امیدواریم که امسال مان همانی باشد که می خواهیم اما تا به خود بجنبیم، سال تمام شده و ما فقط امیدوار بودیم.

* امام علی علیه‌الاسلام

آخر هفته که می‌شد همه می‌آمدند. یک قرار نا‌نوشته بود. آخر هفته که می‌شد همه جمع می‌شدند. هر کجا که بودند.
آخر هفته که می‌شد همه چیز شروع می‌شد. یک شروع برای ما بچه‌ها؛ ایوان بزرگ خانه، حیاط کوچک اما پر از رنگ سبز، کوچه‌ی بن‌بستی که انتهایش خانه مادربزرگ بود، در حیاط که مانعی بود برای آزادی ما از نگاه‌ بزرگ‌ترها و سر آخر شیطنت‌هایی که مجبور بودیم توی اتاق‌های تو در توی خانه‌ی مادربزرگ دنبالش بگردیم.
این‌ها تمام قافیه‌ها و ردیف‌های نوستالژی‌های من‌اند. بی‌اغراق تمام، آن‌ها. اما حالا، در عرض چند ساعت و یا چند روز، فرقی هم ندارد، این‌ قافیه عجیب به تنگ آمده‌اند و و شاید شاعر به .... دیگر هیچ‌کدام این‌ ضمیرها مرجعی ندارند.

..........................................................................


حیاط خانه‌ی مادربزرگ من حوض نداشت. اما یک پاشویه‌ی سیمانی کوچک داشت که لذت آب‌بازی‌هایی زیر شیر و به دور از چشم بزرگ‌تر‌های آن را به لذت آب بازی توی هیچ حوض بزرگی با کاشی‌های فیروزه‌ای نمی‌بخشم.

 

درِ خانه‌ی مادربزرگ من چوبی نبود. کلون هم نداشت. اما یک قفل داشت که هر وقت شیطنت را از حد می‌گذراندیم و پا را از گلیم درازتر می‌کردیم برای تنبیه ما بسته می‌شد و مادربزرگ می‌گفت: سی کیلیته بُوکُودَم1. و خانه می‌شد زندان ما که آزاد باشیم.


باغچه‌ی خانه‌ی مادربزرگ من پر از گل‌های رنگ و وارنگ و خوش‌بو نبود. خیلی بزرگ هم نبود. اما یک درخت میوه داشت که هر سال، وقت بهار، میوه‌هایش را با طعم دست‌های مادربزگ می‌خوردیم. که هر وقت ما قصد بالا رفتن از درخت را داشتیم صدای مادر بزرگ بود که مانع‌مان می‌شد: کَفی بیجیر. بُوجُور نُشو زای!2

 

خانه‌ی مادربزرگ من آقاجان نداشت که پای صحبت‌هایش بشینیم و برای گرفتن هله هوله‌های‌مان از سر کولش بالا برویم. آخر او چند سال پیش رفته بود و داغ خودش را روی دل مادربزرگ گذاشته بود. اما مادربزرگم چند تا پسر و چند تا دختر داشت و تا دلت بخواهد نوه و نتیجه که همیشه دورش بودند.

مادربزرگ من
مادربزرگِ خانه‌ی مادربزرگ من، مثل مادربزرگ‌های قصه‌ها و کارتن‌ها تپل و مپل و خیلی خوشگل و خوش‌زبان نبود. شاید حتی قصه هم بلد نبود. نحیف بود و لاغر. صورتش استخوانی بود و موهایی خاکستری رنگ داشت که از بس کم پشت بودند به زحمت گیس‌شان می‌کرد. آن‌قدر نحیف بود که چندین بار خود من، بغلش کرده بودم و دور ایوان خانه چرخانده بودمش و او فقط با خنده و ترس فقط می‌گفت: نُکُن محمد.3 اما من دوستش داشتم و حس می‌کردم که دوستم دارد.


این روزها برایم سخت است، ناراحتم، حسرت می‌خورم. مثل تمام عزیز از دست داده‌ها. اما بیش‌ترش برای خودم است، که او آرام شد، ان‌شا الله.

این روزها تنها می‌نشینم، گریه می‌کنم، دعا می‌خوانم. به بهانه‌ی شب‌های قدر. به بهانه‌ی او. به بهانه‌ی آرزوهای نا‌تمام.

این روزها شاید سخت باشد و تحملش مشکل، اما من از چند روز دیگر می‌ترسم. از چند روز دیگری که داغ فراموش می‌شود. از چند روز دیگری که شاید دنیا برمی‌گردد سر جای خودش؛

توی دل ما.‌

...................................
١- سه کلیده کردم. استعاره از این‌که محکم بستمش.

٢- می‌افتی پایین. بالا نرو بچه!

٣- محمد نکن.

 

پ.ن1: وقتی این خط‌ها را می‌نوشتم یاد شعر "تدفین مادربزرگ" مرحوم سلمان هراتی افتادم.

پ.ن2: اگر هم‌راه شدی و یاد خانه‌ی مادربزرگی افتادی، خیراتت. اما خیرات بدون فاتحه نمی‌شود!

راه افتاد. مثل همیشه آرام و شمرده. با صداهایی که اگرچه تکراری‌اند ولی هرگز به تکرار کشیده نمی‌شوند. تلق...

تولوق...

تلق...

تولوق...؛

با همین فاصله و همین وقار.

آرام می‌رود که اگر دلت به جایی بسته‌ست، فکرت به چیزی مشغول و دستت به چیزی بند، ناگهان کَنده نشود. سرعتش دلی را نشکند، فکری را خراب نکند و دستی را زخمی.

کمی که جلوتر آمدی و از چندتا پیچ و گذر گذشتی، تازه می‌افتد به دور. سرعت می‌گیرد. تند و تند و تند‌تر. چرا که بی‌تابی و مشتاق. می‌خواهی به مقصدت برسی. به چیزی که انتظارش را می‌کشی. به کسی که منتظرت هست. نشسته‌ای پشت پنجره و به دیوارها و آدم‌ها و تیر‌های چراغ‌برقی که بی‌محابا از جلوی چشمانت رژه می‌روند، خیره شده‌ای. مثل پسر بچه‌هایی را می‌مانند که توی کوچه، بی‌توجه به همه‌گان و سرگرم بازی خود، سایه‌ی رفیق‌شان را دنبال می‌کنند. فقط می‌بینی‌شان. که وقت گذر است. که وقت دقت در جزییات نیست. که اگر سرگرم‌شان شوی به مقصد نمی‌رسی.

نشسته‌ای و خیره شده‌ای که مثل همیشه آرام می‌شود و شمرده. با صداهایی که اگرچه تکراری‌اند ولی هرگز به تکرار کشیده نمی‌شوند.

با همان فاصله و همان وقار؛

تلق...

تولوق...

تلق...

تولوق...

***

رفتن همیشه با یک جدایی هم‌راه است. با یک دل‌کندن؛ از جایی که داری می‌روی. از جایی که مبدأت است. شاید از یک خانه. اما همین مبدأ یک مقصدی هم دارد؛ جایی که می‌خواهی به آن برسی. جایی که کسی منتظرت است. جایی که شاید یک خانه‌ی جدید و به‌تر باشد. یک پله جلو‌تر از حالا.

این تضادی‌ست که همیشه هم‌راهِ عبور‌های‌مان است. هم‌راه همه‌ی زندگی‌مان؛ که همیشه‌ی خدا در عبوریم. پس نه مبداء پای‌بندت کُند و نه مقصد محصورت. که هر دو جزیی از تضاد‌های زندگی‌اند. که هر دو رفتنی‌اند و فقط تو ماندنی هستی و کوله‌بارت.

 

پ.ن1: برای نوروز بود.

پ.ن2: شرمنده‌ی همه. چون به هیچ‌کس تبریک نگفتم عید را.

 ............................................................................................................................................................................................................................................................

«مهمان» را مهمانی برایم نوشته است که صاحب‌خانه است. به لطفش که شاید کم‌کاری‌ام را جبران کند. مثل قدیم‌ها. آخر همیشه همین‌طور بود. پدر و مادری که چند ساعتی بیرون رفته‌اند و سه فرزندی که چند ساعتی در خانه ‌مانده‌اند و خراب‌کاری‌های من که همیشه توی همین چند ساعت باید رخ می‌داد و سر آخر روبه‌راه کردن و به‌گردن گرفتن‌های خواهرانم که دعوای پدر و مادر از راه برگشته نصیبم نشود.

به شفافی آن روزها: ممنون.

............................................................................................................................................................................................................................................................

سفره را که چیدی، آمدی نشستی کنارم.

گفتی: «ببین چیزی کم نیست؟» می‌خواستی امتحانم کنی.

گفتم: از اولش هم چیزی کم نبود، تو که هستی هیچ چیز کم نیست.

خوب من! مهربانی را از حد گذرانده‌‌‌ای و نشسته‌ای نزدیک، نزدیک‌تر از رگ گردن و می‌پرسی چیزی کم نیست؟!!

از تو بیشتر چه می‌خواهم؟

می‌خواستی امتحانم کنی و من فکر می‌کردم قبول شده‌ام، اما تو خوب می‌دانستی که من فقط درس را از بر کرده‌ام.

 تا چشمم به سفره افتاد، کفر گفتن‌هایم شروع شد.

 

پ.ن1: به لطف صاحب‌خانه مهمان شدیم در بتکده‌ی دنیا.

پ.ن2: حسبی‌الله، من که فقط از بر کرده‌ام، بلکه شما عمل کنید.

پ.ن3: به موسی‌صفتان: لحن این شبان را به بزرگی‌تان ببخشید.

آخر معلوم نشد تقصیر من بود که تو را دست کم گرفتم یا تقصیر تو بود که دست مرا کم گرفتی. یادت هست؟ گیر افتاده بودم. توی این هیر و ویری دنیا و آدم هایش. توی زینت‌هایی که مال تو نیستند. مال من هم نیستند. اصلا‍ّ مالی نیستند.

•••

دنیا؛ اسم، مفرد، از ریشه‌ی دنو. کاری ندارم به این کار‌ها که دنو یعنی پایین. اما بی‌خیال مونث بودنش نمی‌توان شد دیگر. زن‌ که شد دیگر تکلیف مشخص است.

" و به زنان با ایمان بگو دیدگان خود را [از هر نامحرمى] فرو گیرند و  دامان خویش را حفظ کنند و زینت های خویش را آشکار نگردانند." *

پوشیده‌ی پوشیده.

•••

می‌خواستم بندازم گردن دنیا؛ که آخر لعنتی، تف به ذاتت، نامرد! چرا نشستی پایم و هی پای گوشم خواندی و پای‌ بندم کردی.  چرا زینت‌هایت را آشکار کردی. خوب یک چیزی می‌دانست که گفت:

چشم فرو گیرید، و دامان حفظ کنید، و زینت ظاهر نکنید.

اما کو گوش شنوا. انگار نه انگار که گل لقد می‌کردم.

آن‌قدر گل لقد کردم که دیدم، نه! نقل این حرف‌ها نیست. دارم فرار می‌کنم. به جلو هم نه. به عقب. به قول مهدی شیخ به قهقرا. می‌خندید وقتی می‌گفت، به قهقرا. گریه‌ام می‌گیرد وقتی می‌روم، به قهقرا.

دیدم نه! خودم مَحرم شدم انگار. تقصیر این بنده خدا نیست که. خوب نگفته که زینت‌های‌تان را به محارم خودتان هم نشان ندهید. کجا خطا کرده؟ کجا اشتباه رفته؟ اصلاّ مگر می‌تواند کاری بکند که توی وظایفش ننوشته باشند؟!!

خودت محرم شدی آقا!

•••

گیر افتاده بودم. توی هیر و ویری دنیا. توی دنیای خودم و دنیا. توی برزخ دنیای خودم و دنیا. توی خودم و توی آدم‌ها.

آمدم سراغت. مگر جای دیگری هم می‌شد بروم؟!! جای دیگری داشتم که بروم؟!! مگر به کس دیگری هم می‌شد گفت؟!! کس دیگری هم داشتم که به برایش بگویم؟!!

آمدم سراغت. مثل همه. نه نمی‌دانم، مثل همه هم نه. ولی بالاخره آمدم. خیلی معمولی. با همان شلوار و پیراهنی که شب‌ها با آن می‌خوابم و غروب‌ها  با آن می‌روم آشغال‌ها را دم در  می‌گذارم. حتی نگفتم پارگی درزش را بدوزم.

به خودم باشد و کفر نباشد، می‌گویم: دست کم گرفتم که گرفتم. تو چرا آخر؟ تو چرا دست مرا کم گرفتی؟ مگر قرار نشد عدلت را ببوسی و بگذاری کنار. رحمتت را عشق است. راه بیا با ما عزیز!

به خودم نباشد و حق باشد، می‌گویم: باشد من دست کم گرفتمت. من دیر آمدم سراغت. من کم آمدم پیشت. اما تو . . .، یادم باشد که قرار بود به خودم نباشد، اما تو ببخش! عفوت را عشق است. راه بیا با ما!

هزار مرتبه، بی رو در بایستی؛ غلط کردم.

 

پ.ن: خودمان که چیزی ننوشتیم. دست دوستان درد نکندکه فکر ما هستند.

پ.ن1: با هم فریدون گوش می‌کنیم.

پ.ن2: دعا نکرده بارانم مستجاب شد. فقط همین یک جا مستجاب الدعوه‌ام کرده‌ای.

پ.ن3: با این که چوب خطم پر شده باز هم از مهدی وام بلا‌عوض گرفتم.

* سوره ی مبارکه ی نور. آیه 31

 

پاره‌ای از یک مثنوی بلند. قصه‌ای که تازه شروع شده:

قرار نبود این‌طور بشوی. قرار نبود این کار را با من بکنی. از اولِ اولش  هم قرارمان این نبود. یادت که هست؟

چه می‌گویم؟!! اگر یادت بود که این بلا را سرم نمی‌آوردی. اما اعتماد کن، باور کن، قبول کن؛ قرارمان این نبود. از اولش با هم طی کرده بودیم.

□□□

نشسته بودیم. نمی‌دانم کنار هم یا روبروی هم. خیلی هم مهم نیست. اصلا نشسته بودیم ور دل هم، خوب شد!!؟

حرف می‌زدیم. مثل دو نفر آدم حسابی، دو تا آدم بزرگ. تو هم، چنان زل زده بودی توی چشم‌هام که خیال می‌کردم تا آخر عمر این‌ حرف‌ها فراموشت نمی‌شود. انگار داشتی با گوش‌هات هر چه از دهانم بیرون می‌ریخت را قورت می‌دادی. انگار.

همه چیز را گفتم. همه چیز را از اول تا آخر. از الف تا یاء. از سیر تا پیاز. هیچ چیزِ ناگفته باقی نماند. از خودت هم تایید گرفتم. خوب یادم هست که با ناراحتی هم جوابم را دادی:

- خوب دیگه، خر که نیستم. فهمیدم. فهمیدم. بابا؛ فهـ میــــ ـدم.

کاش فهمیده بودی. کاش درکم می‌کردی. کاش برای تو هم این‌قدر که برای من جدی هست، جدی بود.

گفتم که بازی نیست. گفتم که شوخی نیست. حتی اگر یادت باشد گفتم خطرناک هم هست. اما تو . . .

اما تو بازی کردی، شوخی گرفتی، بی‌پروا شدی.

قرار نبود این کار را بکنی. قرار نبود. آخر چرا تقاص فراموش‌کاری تو را من باید بدهم؟!! تو که برایت فرقی ندارد. همیشه داری بالا و پایین می‌کنی. همیشه داری خودت را به در دیوار دیوار می‌کوبی. همیشه‌ی خدا بی‌قراری.

اما من چه؟ من که حال و روزم این نبود. سرم به کار خودم بود و نرم نرمک جلو می‌رفتم. کاری هم به کار تو نداشتم. اما تو چه! تو بدون این‌که ذره‌ای به این‌ها توجه کنی، بدون این‌که کمی هم به فکر من باشی، به فکر روز‌های آرام و ساکتم، آشفته بازار خودت را گذاشتی توی کاسه‌ی من و یا علی.

این که رسمش نبود مرد! از قدیم گفته‌اند مرد است و قولش. اما تو زدی زیرش. توی همین بالا و پایین رفتن‌هایت، زدی زیرش و همه چیز را ریختی به هم. مثل بچگی‌های خودم؛ وقتی که توی "منچ" کم می‌آوردم. قبول کن که بچه بازی کردی، بچه بازی.

هر چه گفتم؛ زود است حالا. هر چه گفتم؛ صبر کن تا تکلیف روشن بشود. هر چه گفتم، این طور آتشم می‌زنی. هر چه گفتم، تو گوش نکردی. اصلاً انگار توی باغ نبودی. با من نبودی. مال من نبودی.

سرکش شده‌ای. مثل تمام دل‌های عاشق.

عجیب زمانه‌ای شده عزیز

سراسیمه‌اند. در نزده‌ می‌آیند  و  می‌نشینند جلویت. زل می‌زنند توی چشم‌هایت و طوری که نفهمی چرا، دلت را همراه می‌کنند. دیده‌ای؟!! توی پارک، این کودک‌ها ندیده و نشناخته، همین طور الکی می‌دوند طرف هم و دست می‌گذارند توی دست هم. تمام بالا و پایین پارک را با هم می‌روند بدون اینکه کلمه‌ای بین‌شان رد و بدل شود. سر آخر هم با گریه از هم خداحافظی می‌کنند. شروع‌شان حتی یک لبخند هم ندارد اما خداحافظی‌شان غوغایی‌ست برای خود. شدم مثل آن‌ها. شاید هم شده‌ایم مثل آن‌ها.

 عجیب زمانه‌ای شده عزیز

بی‌صدا می‌روند. حتی در را هم پشت سرشان‌ نمی‌بندد که نکند صدای در خبرت کند، که نکند بفهمی که دوباره یکی ‌می‌خواهد دلت را با خودش ببرد، که نکند بروی و جلویش را بگیری. چشم‌هایت خیره‌ می‌ماند به در طوری که نمی‌دانی تا کی؟دیده‌ای؟!! توی این "هر کس به طریقیِ"  دنیا راه آن‌هایی که سر نوشتشان با هم گره می‌‌خورد زودتر از هم جدا می‌شود.  آخر دست خودشان نیست. حتی به دل خودشان هم نیست. روزگار است و ما. ماییم و قصه‌ی یخ فروش وسط بازار. قصه‌ی یخ فروش وسط بازار است و داستان تکراری و قشنگ این بهار.شده‌ام مثل این ابر‌های بهاری، شاید هم شده‌ایم مثل این ابر‌های بهاری.

"مّر السحاب" "مّر السحاب" "مّر السحاب."*

راستی، ندیده و نشناخته؛ سلام 

 ---------------------------------------------------

* « الفرصه تمر مر سحاب، فاغتنم الفرصه» پیامبر اعظم(ص)

 فرصت‌ها مانند ابر بهاری می‌آیند و می‌روند، هوایشان را داشته باش.

 

* «‌ و تری الجبال تحسبها جامدة و هی تمر مر الحساب» نمل 88

به کو‌ه‌ها که نگاه می‌کنی فکر می‌کنی ثابت هستند، در حالی‌که مانند ابرها سپری می‌شوند.

می نویسم و تو پاره می‌کنی
           فکر می‌کنم که چاره می‌کنی
                        در میان پاره پار‌های دفترم
                               رو به قبله استخاره می‌کنی
ذکر زیر لب هوالحق است
           استخاره‌ات همیشه برحق است
                         خوب آمده، یا بد است؟
                          بی خیال
                          ریشه‌های رشته‌ات لق است
از دوباره مشق می‌کنی گذشته را
           داغ کشتی به گل نشسته را
                       خستگی این سفر به جان نشست
                                         آخرین مسافر نشسته را
گفته‌ای که حرف آخر است
           گوش من سپرده سر‌ به حرف تو
                       هرگزم نباشد حرف دیگری
                                       کاش بی حریف بود حرف تو
تلخ بود حرف آخرت برای من:
          رنگ، و آب تازه‌ای ب‌زن
بو گرفته‌ام
          و تو پیش من،
          آینه،
          نه دق،
          نه خوب من
 قاب خاطرات من شکسته است،
           دست و پای شیر بسته است
                    بسته‌ای و شسته‌ای و رفته‌ای،
                                 می‌ فروش ما، که خسته‌ است؟
حرف می  فروش ما که این نبود،
            قصه‌ی دراز این امین نبود 
                    سهم هرچه گند، این نمک،
                    این نمک ولی . . .
                    ولش . . .
                    همین  . . . نبود
غصه می‌خورم برای این خطوط، 
             نان‌مان گره به غصه بسته بود
                     رونق تمام قصه‌هاست این، 
                                          این تمام زخم کهنه‌ای که تازه بود