از نو

۴ مطلب با موضوع «سال جدید» ثبت شده است

مرد منتظر ایستاده بود. زیر تابلوی زرد رنگ ایستگاه اتوبوس. منتظر بود اما نه  مثل بقیه‌ی مسافران.

مرد منتظر ایستاده بود. ولی برنمی‌گشت و پشت سر را نگاه نمی‌کرد که آمدن اتوبوس را از پیچ عقب خیابان ببیند و آماده باشد.

مرد منتظر ایستاده بود. روبروی ساختمان ما. جلوی پنجره‌ای اتاق او. پنجره‌ای که هر روز می‌آمد و به یاد روزهای که با هم بودند، ساعت‌ها خیره می‌شد به آن.

مرد منتظر ایستاده بود. من چشم دوخته بودم به  او. کمی عقب‌تر تکیه دادم به دیوار. کار هر روزم بود. شاید برای اینکه پنجره‌ی اتاقی که او خیره به آن می‌شد اتاق من بود. و من همان او. فکر می‌کردم. به همه‌ی روزهایی که با هم بودیم. من و او. مثل همه‌ی پدرها و پسرها.

مرد منتظر ایستاده بود و من چشم دوخته بودم به او و اتوبوس، که آمد و رفت.
هر دو جا ماندیم. در کنار هم.


« و لو أخلَیتَ قَلبَک مَنِ الأملِ، لَجَدَدتَ فی العَمَل*»
دل خویش را که از آرزو تهی کنی، در کار امروزت بیشتر می‌کوشی

 

پ.ن١: انگار یادداشت بهاره بود!

پ.ن٢: هر سال عید امیدواریم که امسال مان همانی باشد که می خواهیم اما تا به خود بجنبیم، سال تمام شده و ما فقط امیدوار بودیم.

* امام علی علیه‌الاسلام

عید پارسال بود. هر جا می‌رفتم یک مجله دستم بود و هر وقت فرصتی پیدا می‌شد، بازش می‌کردم و چند صفحه‌ای می‌خواندم. اولین شماره‌اش از دستم رفته بود و این دومین شماره‌اش بود. عید تمام نشده بود که من تمامش کردم و که همه‌ی صفحاتش را خط به خط خواندم.

نشد همه‌ی سرزمین خودم را بگردم. و لابد هم که در 15 روز عید نمی‌شد همه‌ جا را دید، اما همه‌ی «سرزمین من» را خواندم. و از عید آن سال شدم مشتری پروپا قرصِ مجله‌ای به نام، سرزمین من.

سرزمین من، ویژه نامه‌ای ‌ست برای ایران شناسی و ایران‌گردی. که چرخ می‌زند توی سرزمین مان و  زیبایی‌های گوشه کنارش را به رخت می‌کشد. تا بفهمی که وقتی توی خانه‌ات نشستی و پا روی پایت گذاششته‌ای و حال نداری که پایت را از شهرت بیرون بگذاری، چه چیزهایی را از دست می‌دهی. یا تو که حداکثر شهر خودت و مشهد‌الرضا و یک شهر توی شمال و آن هم از هر کدام فقط چند خیابان را دیده‌ای، می‌فهمی که همین بغل دستت، توی همین شهری که اصلاً فکرش را هم نمی‌کنی چه چیزهایی وجود دارد. تازه می‌فهمی که الکی نمی‌گویند ایران مهد بسیاری از تمدن هاست و متوجه می‌شوی که این همه‌ توریست و گردش‌گر دنبال چه می‌گردند توی ایران و افسوس می‌خوری که کاش بیشتر سرزمینت را می‌شناختی.

مرسوم نبود توی بتکده مجله ای معرفی کنم. اما فکر کردم که برای این روزهایت و مناسبِ حال و هوایت چیزی بهتر از این مجله پیدا نمی‌شود. هم متنوع و زیباست و هم قیمتش بسیار کم‌تر از کتاب‌هایی‌ست که در همین زمینه و با همین شکل و شمایل چاپ می‌شوند و مهم‌تر از همه مستمر است و در دسترس. توی هرکیوسک مطبوعاتیِ درست درمانی پیدا می‌شود. هم‌سفرش شو تا آخر ایران!

 

سرزمین من، ویژه نامه‌ای ست از گروه مجلات همشهری که به عنوان ضمیمه‌ی همشهری ماه منتشر می‌شود. شاید قیمت دو هزار تومانی‌اش کمی نسبت به رنج معمول نشریات زیاد باشد اما اگر به حساب کاغذ مرغوب و چاپ خوبش بگذاری و مقایسه کنی با کتاب‌های هم ردیفش به این نتیجه می‌رسی که، می‌ارزد!

سرزمین من، سرزمین تو هم هست.

راه افتاد. مثل همیشه آرام و شمرده. با صداهایی که اگرچه تکراری‌اند ولی هرگز به تکرار کشیده نمی‌شوند. تلق...

تولوق...

تلق...

تولوق...؛

با همین فاصله و همین وقار.

آرام می‌رود که اگر دلت به جایی بسته‌ست، فکرت به چیزی مشغول و دستت به چیزی بند، ناگهان کَنده نشود. سرعتش دلی را نشکند، فکری را خراب نکند و دستی را زخمی.

کمی که جلوتر آمدی و از چندتا پیچ و گذر گذشتی، تازه می‌افتد به دور. سرعت می‌گیرد. تند و تند و تند‌تر. چرا که بی‌تابی و مشتاق. می‌خواهی به مقصدت برسی. به چیزی که انتظارش را می‌کشی. به کسی که منتظرت هست. نشسته‌ای پشت پنجره و به دیوارها و آدم‌ها و تیر‌های چراغ‌برقی که بی‌محابا از جلوی چشمانت رژه می‌روند، خیره شده‌ای. مثل پسر بچه‌هایی را می‌مانند که توی کوچه، بی‌توجه به همه‌گان و سرگرم بازی خود، سایه‌ی رفیق‌شان را دنبال می‌کنند. فقط می‌بینی‌شان. که وقت گذر است. که وقت دقت در جزییات نیست. که اگر سرگرم‌شان شوی به مقصد نمی‌رسی.

نشسته‌ای و خیره شده‌ای که مثل همیشه آرام می‌شود و شمرده. با صداهایی که اگرچه تکراری‌اند ولی هرگز به تکرار کشیده نمی‌شوند.

با همان فاصله و همان وقار؛

تلق...

تولوق...

تلق...

تولوق...

***

رفتن همیشه با یک جدایی هم‌راه است. با یک دل‌کندن؛ از جایی که داری می‌روی. از جایی که مبدأت است. شاید از یک خانه. اما همین مبدأ یک مقصدی هم دارد؛ جایی که می‌خواهی به آن برسی. جایی که کسی منتظرت است. جایی که شاید یک خانه‌ی جدید و به‌تر باشد. یک پله جلو‌تر از حالا.

این تضادی‌ست که همیشه هم‌راهِ عبور‌های‌مان است. هم‌راه همه‌ی زندگی‌مان؛ که همیشه‌ی خدا در عبوریم. پس نه مبداء پای‌بندت کُند و نه مقصد محصورت. که هر دو جزیی از تضاد‌های زندگی‌اند. که هر دو رفتنی‌اند و فقط تو ماندنی هستی و کوله‌بارت.

 

پ.ن1: برای نوروز بود.

پ.ن2: شرمنده‌ی همه. چون به هیچ‌کس تبریک نگفتم عید را.

عجیب زمانه‌ای شده عزیز

سراسیمه‌اند. در نزده‌ می‌آیند  و  می‌نشینند جلویت. زل می‌زنند توی چشم‌هایت و طوری که نفهمی چرا، دلت را همراه می‌کنند. دیده‌ای؟!! توی پارک، این کودک‌ها ندیده و نشناخته، همین طور الکی می‌دوند طرف هم و دست می‌گذارند توی دست هم. تمام بالا و پایین پارک را با هم می‌روند بدون اینکه کلمه‌ای بین‌شان رد و بدل شود. سر آخر هم با گریه از هم خداحافظی می‌کنند. شروع‌شان حتی یک لبخند هم ندارد اما خداحافظی‌شان غوغایی‌ست برای خود. شدم مثل آن‌ها. شاید هم شده‌ایم مثل آن‌ها.

 عجیب زمانه‌ای شده عزیز

بی‌صدا می‌روند. حتی در را هم پشت سرشان‌ نمی‌بندد که نکند صدای در خبرت کند، که نکند بفهمی که دوباره یکی ‌می‌خواهد دلت را با خودش ببرد، که نکند بروی و جلویش را بگیری. چشم‌هایت خیره‌ می‌ماند به در طوری که نمی‌دانی تا کی؟دیده‌ای؟!! توی این "هر کس به طریقیِ"  دنیا راه آن‌هایی که سر نوشتشان با هم گره می‌‌خورد زودتر از هم جدا می‌شود.  آخر دست خودشان نیست. حتی به دل خودشان هم نیست. روزگار است و ما. ماییم و قصه‌ی یخ فروش وسط بازار. قصه‌ی یخ فروش وسط بازار است و داستان تکراری و قشنگ این بهار.شده‌ام مثل این ابر‌های بهاری، شاید هم شده‌ایم مثل این ابر‌های بهاری.

"مّر السحاب" "مّر السحاب" "مّر السحاب."*

راستی، ندیده و نشناخته؛ سلام 

 ---------------------------------------------------

* « الفرصه تمر مر سحاب، فاغتنم الفرصه» پیامبر اعظم(ص)

 فرصت‌ها مانند ابر بهاری می‌آیند و می‌روند، هوایشان را داشته باش.

 

* «‌ و تری الجبال تحسبها جامدة و هی تمر مر الحساب» نمل 88

به کو‌ه‌ها که نگاه می‌کنی فکر می‌کنی ثابت هستند، در حالی‌که مانند ابرها سپری می‌شوند.