مرد منتظر ایستاده بود. زیر تابلوی زرد رنگ ایستگاه اتوبوس. منتظر بود اما نه مثل بقیهی مسافران.
مرد منتظر ایستاده بود. ولی برنمیگشت و پشت سر را نگاه نمیکرد که آمدن اتوبوس را از پیچ عقب خیابان ببیند و آماده باشد.
مرد منتظر ایستاده بود. روبروی ساختمان ما. جلوی پنجرهای اتاق او. پنجرهای که هر روز میآمد و به یاد روزهای که با هم بودند، ساعتها خیره میشد به آن.
مرد منتظر ایستاده بود. من چشم دوخته بودم به او. کمی عقبتر تکیه دادم به دیوار. کار هر روزم بود. شاید برای اینکه پنجرهی اتاقی که او خیره به آن میشد اتاق من بود. و من همان او. فکر میکردم. به همهی روزهایی که با هم بودیم. من و او. مثل همهی پدرها و پسرها.
مرد منتظر ایستاده بود و من چشم دوخته بودم به او و اتوبوس، که آمد و رفت.
هر دو جا ماندیم. در کنار هم.
« و لو أخلَیتَ قَلبَک مَنِ الأملِ، لَجَدَدتَ فی العَمَل*»
دل خویش را که از آرزو تهی کنی، در کار امروزت بیشتر میکوشی
پ.ن١: انگار یادداشت بهاره بود!
پ.ن٢: هر سال عید امیدواریم که امسال مان همانی باشد که می خواهیم اما تا به خود بجنبیم، سال تمام شده و ما فقط امیدوار بودیم.
* امام علی علیهالاسلام
- ۰ نظر
- ۲۸ اسفند ۸۸ ، ۰۳:۲۸