□ دوازدهم رجب بود. دوازدهم رجب از سیام سال عامالفیل1. امشب ستارههای مکه برای فاطمه2 نورانیتر شدهاند. اما آنها که دیدهاند میگویند چهرهی فاطمه روشنی دیگری پیدا کرده بود. ستارهها سوسو میزدند و فاطمه از شوقی که داشت هر چند لحظه یکبار بلند میشد و دور خانه چرخی میزد و روبروی پنجره، رو به ستارهها میایستاد و چیزهایی زیر لب میگفت و لبخندش با اشک هایی که روی صورتش سرازیر شده بودند، قاطی میشد.
□ دیگر وقت نشستن نبود. باید مهیا میشد. بیشتر مردم شهر هنوز در خواب بودند که فاطمه یکه و تنها از درب خانه بیرون آمد. توی دستهایش فقط یک بقچه بود. فقط چیزهایی که ضروری بودند. خاک کوچههای مکه یک بار دیگر سایهی فاطمه را روی سر خود احساس میکرد. مقصد باز هم خانه بود. اما اینبار خانهی خدا.
□ چسبیده بود به دیوار مستجار3 و چنگ انداخته بود به پردهی کعبه. اشک میریخت و دعا میکرد. چند نفری هم کمی دورتر نشسته بودند و نگاه میکردند. عجیب بود آخر. فاطمه پا به ماه بود. اما آن اتفاقِ عجیبتر بود که دهانشان را از صحبت باز داشت و چشمانشان را خیره به فاطمه نگاه داشت. فاطمه که انگار منتظر نشسته بود، دیوار که شکافته شد، بقچهی خود را برداشت و خیلی آرام به داخل خانه پا گذاشت. شکاف بسته شد و دیوار دوباره به جای خود بازگشت. اما چشمان گوشه نشینان هنوز به دیوار دوخته شد بود. حالا فاطمه تنها مانده بود به دور از نگاه نامحرمان. فاطمه و خدای فاطمه و فرزندی که در راه بود.
□ هنوز مبعوث نشده بود اما برای عالم و آدم، رحمت بود. به فکر اطرافیانش بود. مخصوصاً خویشان. رفت پیش عمویش عباس. وضع مالی خوبی داشت. از عموی دیگر گفت. از ابوطالب. از اینکه خشکسالی گرفتارش کرده و کمی در آمد کمرش را خم کرده. از عائلهی ابوطالب گفت و از حق خویشاوندیای که بر گردنشان است. عباس همراه شد و با حمزه و محمد(ص) به خانهی ابوطالب رفتند.
■□■
عقیل در خانهی پدر ماند. عباس کفیلِ طالب شد و جعفر، همراه حمزه. و محمد(ص) علی هفت ساله را به خانهی خود برد.
□ عادتش بود. هر سال یک ماهی را در غار حرا معتکف میشد. در این مدت تنها من او را میدیدم و کسی جز من از این بیتوته خبر نداشت. در ٱن زمان که هنوز اسلام، راه در خانهای نداشت، پیامبر و خدیجه و من که سومین آنها بودم، نور وحی و رسالت را میدیدیم و عطر نبوت آن حضرت را استشمام میکردیم. من هر روز به دنبال آن حضرت روان بودم و او هر روز یک نمونه از اخلاق نیکو را برایم سرمشق میکرد.4
□ شب شده بود. از غار بیرون آمد و از کوه به پایین سرازیر شد. انگار که بار سنگینی بر دوشش افتاده باشد، سخت قدم برمیداشت و در هر قدم مکثی طولانی میکرد. مثل اینکه آتشفشانی هم درونش آمادهی فوران بود که صورتش از داغی سرخ شده بود و بدنش به شدت میلرزید.
- مرا بپوشان خدیجه! مرا بپوشان.
فرشتهی وحی دوباره نازل شد: « یا ایها المُدثر قُم فأنذِر...5»
و آن روز او، اولین مردی بود که انذار شد و ایمان آورد. انگار که منتظر همچنین روزی بود.
پ.ن١: او مرد بود. یک مرد از اهالی قبلیهی نور. مردی که اگر نبود، چیز دیگری هم نمیتوانست باشد. او مرد بود. مردی برای تمام روزهای سخت پیامبر. مردی برای تمام روزهایی که اگر نبود، تحملشان خیلی سخت میشد. او مرد بود. یک مرد برای زندگی با فاطمه. مردی که اگر نبود، فاطمه تکیهگاهی نداشت. او مرد بود. یک مرد برای تربیت فرزندان. مردی که اگر بود، زهری خورانده نمیشد و دستی بریده نمیشد. او مرد بود. برای همهی ما. و هرگز مردتر از او پیدا نمیشود.
پ.ن٢: بهانه ١٣ رجب است و غرض نقل بریده هایی از زندگی مولایمان. اما خواستیم متبرک شود دومین جشن پیوندمان و اولین جشن آغازمان به نام آقا.
پ.ن ٣: اصرار نکنید. هدیه قبول نمی کنیم!
پ.ن۴:چند روز پیش محض کاری دوباره فیلمان یاد طلاب خیابانی کرد و رفتیم سراغش. این پست را دیدم. خواندنش توی این روزها حالی از لطف نیست. البته من هرگونه شباهت اشخاص و اوضاع متن را با اشخاص و اوضاع فعلی شدیداً تکذیب می کنم!