- آخه چرا مامانتو اذیت میکنی؟ چته؟ نگاه کن! اون گنبد آقاس. چه خوشگله. کفترا رو ببین! ببین دخترم!
نوازش میکرد، گریه میکرد. حرف میزد، گریه میکرد. لالایی میخواند، گریه میکرد.
لالالالا لالالایی
خواب بودم. خواب.
□□□
صدا خیلی راحت توی شلوغیهای حرم گم شد. آخر صدای باز شدن یک در توی آن همه صدا مگر حرفی برای گفتن دارد. آن هم یک در چوبی کوچک. مرد توی چهار چوب در هم بین آن همه آدم به چشم نمیآمد. اما این بیتفاوتی زیاد طول نکشید. این روالی که ما به آن عادت کردهایم:
- غذا میخوره؟
صدای زن خفه بود و گرفته: نه . . . ممنون . . .
- غذای حرمهها . . . تبرکه.
- نمیدونم. لطف دارید . . . نمیخوام تو زحمت بیافتید.
در باز ماند. بسته نشد. اما مرد دیگر توی چهار چوب نبود و زن معلق بین رفتن و ماندن.
- بفرمایید.
دوباره همان صدا. همان مرد. از گوشهی چشم نمیشد خوب نگاهش کرد. تحمل نکردم و سرم را برگرداندم. لباس سرمهای رنگ خدام را پوشیده بود. توی دستش هم یک ظرف. یک ظرف غذا. همان غذای تبرکی حرم.
□□□
غذا توی دستش بود. نشست روی زمین. گوشهی چادرش را پهن کرد و بچهاش را نشاند روی آن. همانجا، همان گوشهی حرم، درست روبروی من.
- بیا مامان. دیگه گریه نکن! دیگه گرسنه نباش! بیا مامان، بخور! آقا برات غذا فرستاده. دیدی آقا خوبه. . . دیدی فراموشمون نمیکنه.
صدای بچه نمیآمد. آرام شده بود. آرام. این بار مادر بود که گریه کرد.
□□□
خواب بودم، خواب. صدای باز شدن در بیدارم کرد.
مرد رفته بود. خیلی وقت پیش. اما در باز بود. اصلا از اول هم بسته نبود . . . بسته نبود . . . بسته نبود . . . اینجا هیچ دری بسته نیست.
- بفرما آقا . . . شما هم بخورید . . . غذای آقاست . . . تبرکه . . .
آنقدر اصرار کرد که لقمهای شریک .........* شدم.
--------------------------------------------------------------------------------------------------
* فعلا نمیدانم به جای این نقطهها چه کلمهای باید بنشیند.
مشهد مقدس
حرم رضوی، صحن انقلاب
پ.ن: این را خواهرم برایم فرستاد. جایش خالی بود اینجا:
"دری را که تو بسته باشی، کس نگشاید، و دری را که تو گشوده باشی، کس نتواند بست."
صحیفهی سجادیه
- ۰ نظر
- ۱۰ فروردين ۸۷ ، ۲۲:۱۰