از نو

۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر نو» ثبت شده است

√ فدایی

- «می‌دانم خسته‌اید و دل‌تنگ دوستان شهیدتان، اما این مأموریت با همه‌ی ماموریت‌هایی که رفته‌اید فرق دارد. خیلی مهم است. چون و چرا هم ندارد. دستور از طرف فرماندهی است.»

تازه عملیات تمام شده بود و فرمانده توی جمعیت بچه‌ها در حال صحبت کردن بود:

- « چون احتمال برگشت در آن نیست هرکس آمادگی شرکت در این مأموریت را دارد از جای خود بلند شود.»

نگاه‌ها خیره بود و چهره‌ها بهت زده.

- « یا حسین»

صدای یکی از بچه‌ها که حالا تمام قد ایستاده بود  به این بهت پایان داد. یک نفر، دو نفر، سه نفر...  نوزده نفر، بیست نفر.

- کافیه. شماها بروید لباس‌هایتان را بپوشید. تمیز‌هایش را بپوشید که جای خوبی می‌روید. ماشین تا یک ساعت دیگر می‌آید و شما را برای دیدار حضرت امام به جماران ‌می‌برد. شماها که فدایی امام هستند، باید به دیدار امامتان بروید.

√ من هم اعزامی‌ام

پاهایش خشک شده بود و دیگر تحمل نداشت. چند ساعتی می‌شد که همان‌طور آن‌زیر دراز کشیده بود. رزمندهایی که روی صندلی نشسته بودند مدام لگدش می‌زدند. می‌ترسید اگر ببینندش برش گرداند. اما دیگر طاقتش طاق شده بود.

□□□

آرام از زیر صندلی بیرون آمد و خاک لباس‌هایش را تکاند. همه بدجوری نگاهش می‌کردند، انگار جن دیده‌اند. یک ذره هم به روی خودش نیاورد و همان‌طور که مشغول سر و سامان دادن به هیکلش بود گفت:

- « نترسید بابا... منم اعزامی‌ام!»

√ برای همیشه

یک پایش توی قایق بود و یک پایش توی خشکی. آرام و قرار نداشت. پنج روز نبرد، پنج روز مقاومت. پنج روز حماسه. دیگر موقع مرخصی‌شان رسیده بود. قرار شده بود برگردند عقب.

فرمانده‌شان انگار شرمنده بود اما چاره‌ای نداشت:

- «شما تکلیفتان را انجام دادید و می‌توانید برگردید عقب. اما عراق می‌خواهد پاتک بزند، خیلی هم سنگین. این شکست برایش گران تمام شده. هرکه دلش خواست بماند.»

□□□

انگار نه انگار. بی‌خیال وسایلش را برداشت و برد توی سنگر. حتی نماند بیشتر از بشنود. بعد او هم پنج شش نفر دیگر هم آمدند. همان‌جا ماندند، عراق پاتک زد، همان‌جا ماندگار شدند برای همیشه.

√ چند یادگاری

چند وقتی می‌شد توی نانوایی کار می‌کرد. کمک خرج خانواده. وقتی می‌خواست اعزام شود رفت نانوایی. کمی خرت و پرت داشت باید می‌گرفت. هر‌ چه اصرار کرد شاطر وسایل را نداد:

- « باید هنوز هم برایم کار کنی، نمی‌گذارم بروی!  کجا می‌روی زیر تیر و ترکش»

□□□

چند هفته بعد آمد و زنگ خانه را زد؛ پشیمان شده بود و وسایل را آورده بود. کمی دیر شده بود شاید هم نه! ولی آن چند تکه لباس حالا  فقط چند یادگاری از یک شهید بود.

√ صد تومانی

وسایلش را جمع می‌کرد که برود. توی خانه هیچ پولی نداشتیم. رفتم پیش یکی از همسایه‌ها و هزار تومان قرض کردم.

□□□

ساک به دست آمد. آماده رفتن بود.

- « این پول همراهت باشد. برای تو گذاشته ‌بودم کنار.»

دستم را گرفتم جلویش. چشمش که به پول‌ها افتاد، اخم‌هایش رفت توی هم. نگاهی بد به پول‌ها انداخت:

- « مادر من! ما توی جبهه همه چی داریم. نیازی به پول نیست.»

آن قدر اصرار کردم که یک  صد تومانی از روی پول‌ها برداشت.

□□□

ساکش زودتر از پیکرش برگشت. ته ساک همان صد تومانی را پیدا کردم.

√ با اجازه!

از جبهه که می‌آمد یک راست می‌آمد خانه. یک روز آمد و مرا کشید توی حیاط:

- «مادر اون کوه رو می‌بینی؟»

اشاره به کوه بلندی کرد که اطراف شهرمان بود.

-  «من توی جنگ از کوهی به این بلندی افتادم. همه بچه‌ها فکر کردند شهید شدم. اما می‌بینی الان این‌جا هستم.

مادر من از شما اجازه نگرفتم و رفتم. اجازه بده برگردم جبهه!»

□□□

گیرش فقط همین جا بود. اجازه را که گرفت دیگر برنگشت.

√ اتوبوس

همه سوار اتوبوس شده بودند، غیر از او . یعنی نمی‌گذاشتند که سوار شود.

گریه می کرد . التماس می کرد. فریاد می زد. اما کاری از کار پیش ‌نمی‌برد.

فرمانده یک ژ3 داد دستش: «این را بگیر و باز و بسته کن. اگر بلد بودی می‌برمت.»

□□□

اسلحه را که بست انگار دنیا را دنیا را گرفته باشد. بلند شد و دوید سمت ماشین که سوار شود.

ماشین حرکت کرده بود وگرد خاک پشت سرش را به خوردش می داد.

 

√ همین‌طوری

به افتخار تو پاکش کردم.

ق.ن:

غواصی بلدم، دست و پا شکسته. همین سه- چهار سال پیش یاد گرفتم. چند بار هم رفتم تا آن‌جا که دیگر مطمئن باشم اگر این شلنگِ شل و ول کپسولِ مثلاً  اکسیژن را از دهنم بیرون بیاورم عمراً بتوانم دوباره خورشید را ببینم.

 غواصی بلدم، اماهر چه باشد ترس دارد. با تمام زیبایی‌هایش، ترس دارد. در عین لذت بخش بودنش، ترس دارد. تنهایی، معلق بودن، اینکه دستت - جز به آب و آب و آب- به هیچ جا بند نباشد، ترس دارد.

 غواصی بلدم، اما فکر نکنم بتوانم توی زمستان بزنم به آب، وقتی که تازه یخ‌های روی آب دارند آب می‌شوند. فکر نکنم بزنم به اروند، آن هم توی دل شب، وسط مد. مطمئن نیستم مردش باشم وقتی بدانم هیچ قایقی، هیچ ساحلی، هیچ طنابی تا پنج - شش کیلومتری‌ام نیست بزنم به آب.

■■■

 غواصی را دوست دارم، از ته دل. غواصی توی فیروزه‌ای گنبد مسجد گوهرشاد، توی آبی شکسته شکسته‌ی دیوارهای حرم، توی زائرهایی که از موج‌های دلچسب دریا هم دل‌گیر ترند و من هم گیر این دل‌گیر‌ها و دیوار‌ها و گنبد‌ها.

 غواصی را دوست دارم، اما حتی اگر شنا کردن هم بلد نباشی می‌توانی دلت را بزنی به دریا و بپری وسط جمعیت. که شاید موج جمعیت بچرخد و بچرخد و بچرخد و بچسباندت به ضریح. معلق شوی توی جمعیت، رها شوی توی جمعیت، جدا شوی از جمعیت، آزاد شوی مثل کبوتر‌های جلد آقا. دستت را که به هیچ جا بند نبود بند کنی به ضریح.

 غواصی را دوست دارم، اما فعلا که نمی‌توانم خودم را نجات دهم چه برسد به دیگران. غریقم و غریق‌نجات مثلاً. جمع اضداد که نمی‌شود. شاید اصلاً این غرق شدن آن قدر زیر زبانم مزه کرده که یادم رفته باید دل کند و رفت. باید آب شوی - حتی از خجالت- و بزنی به آب. باید . . .

پ.ن۱: شاید واقعاً نمی‌دانستم که باید چه کار کرد و گرنه آخرش را تمام می‌کردم.

پ.ن۲: خیلی تصادفی اتفاق افتاد. خیلی تصادفی یکی از بچه‌ها گفت:« به خاطر فلان چیزه که توی این جشنواره مقام آوردی» - چی تو کدوم جشنواره مقام آوردم؟ به همین راحتی و به همین خوشمزگی - شاید بی‌مزگی- و این‌قدر تصادفی(بخوانید کشک) بود که ما فهمیدیم توی جشنواره‌ی رسانه‌های دیجیتال که اختتامیه‌اش یک ماه پیش بود بتکده مقام دوم وبلاگ‌ها معرفی شد.

مشهد مقدس               

حرم رضوی- صحن مسجد گوهرشاد

نمی‏دانم چرا نوشته‏هایم چند وقتیست که ضمیرشان را گم کرده‏اند. شاید هم مرجع‏اش را؛ مرجع ضمیر را.

نوشته‏هایم - هایم = نوشته.

به همین راحتی خیلی هم سخت نیست.

فقط و فقط  یک نوشته. بدون حضور من. جواب و شاید هم شروع مساله همین است. شاید بگویی خوب است: " تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز." ولی این نبودن‌ها با آن از میان بلند شدن ها خیلی فرق دارد. این کجا و آن کجا. تو خودت نیستی که از جا بلند می‌شوی، دست خودت هم نیست و نیستی. از جا بلندت می‌کنند و جایت سه نقطه می‌گذارند - حالا که‌ها و چه‌ها‌یش هم از ندانسته هایم محسوب می‌شود-  از جنس همان آش کشک خاله است که بچگی‌هامان زیاد یادش می‌کردیم. تو اگر خودت بلند شوی باز هم هستی؛ خودت هستی.

می دانی این روز‌ها متن زیاد می‌نویسم اما برایم غریبند. من نیستم که روی کاغذ آمده‌ام و من نبودم که آن‌ها روی کاغذ آمدند.

شاید یک عابر بود، یک ناظر و یا حتی یک غافل؛ از همه چیز و همه کس.

زیاد می‌نویسم اما نوشته‌هایم جز برای تکرار تمرین چیز دیگری نیست و ندارد. تکرار این که مبادا یادم برود که روزی باید بنویسم و تمرین برای این که مبادا آن روز ندادم چگونه باید بنویسم.

مال بد هم بیخ ریش صاحبش بایگانی می‌شود و می‌رود در لیست انتظار فراموشی.

بزرگتر نشده‌ام، بهتر نشده‌ام، بیشتر نشده‌ام اما توقعم بزرگتر و بهتر و بیشتر شده.

شاید که آینده. همین.

پ.ن۱: مگر اشکال دارد یک ضمیر مفرد چند مرجع ضمیر داشته باشد. ما کردیم و شد.

پ.ن۲: قابل توجه بعضی از دوستان: هنوز دچار چگونگی نشده ام.

پ.ن ۳: وقت قرارداد اجاره خانه که تمام شد، صاحبخانه که می بیند مستاجرهایش آهی در بساط ندارند به بهانه اینکه در خانه باجناقم اتاقی برای شما تهیه کرده ام اسباب و اثاث مان را بار ماشین کرد وقتی از اطراف محل قدیمی مان دور شدیم به ناگاه راننده ترمز کرد و به همراه صاحبخانه اسباب مان را بر روی خیابان خالی کردند و رفتند."الان ده روزی است که در پیاده رو کنار دیوار مدرسه ای که نامش علی بین ابیطالب است سکنی گزیده اند. "مرد خانه مان راننده سرویس کارکنان ایران خودرو می باشد. پیمانی کار می کند. ماشین از خودمان نیست." دخترک رنگ پریده است و ده دوازده سالی بیشتر ندارد و در فضای اطراف بین وسیله های خانه نشسته است.این جا را حتما ببینید

پ.ن۴: این نسخه‌ی چاپی نشریه‌ی چند نفر طلبه هم آماده شد. دوستانی که طلبه‌اند و مشتاق آدرسشان را به وسیله‌ی میل نشریه یا میل بنده یا به هر وسیله‌ی کذایی دیگری که می‌توانند به ما برسانند تا انشاالله برایشان ارسال شود.  ترجیحا آدرس هایتان آدرس حوزه‌ی محل تحصیل باشد. نکته‌ی انحرافی: برای اینکه از این نشریه خوشتان بیاید حتما باید سرتان بوی قرمه سبزی بدهد.

چند نفر طلبه

http://www.chandtalabe.blogfa.com

 

نسخه‏ی الکترونیکی نشریه‏ی چند نفر طلبه

فعلا اینجاییم تاببینیم چی دنیا دست کیست

اگر کمی زیادی طلبگی بود، خوب طلبگی است دیگر.

 

فقط این‏ها را می توانید بخوانید:

- نه به جای سرمقاله!(منشور روحانیت)

- سخنی با رهبرانقلاب

- این تصاویر واقعی اند

- مارمولک

- ...

 

پ.س: این وبلاگ همچنان به حیات خود ادامه می دهد و قصد دادن حلوا به غیر ندارد.

خیلی هم قدیمی نیستند مال همین سی – چهل سال پیش. اما بازارشان حسابی کساد شده و از رونق افتاده اند.

وقتی به حال و روزشان نگاه می کنم حسابی دلم می گیرد. آنقدر که . . .

دیوار های آجر نما، پنجره های چوبی ای که معمولاً آبی هستند، آن هم از نوع فیروزه ای اش. حیاط متوسط با چند تا درخت که به زور توی باغچه ی نقلی اش جاشده اند. حوضی که زمانی کاشی هایش با رنگ پنجره های خانه همرنگ بود- شاید برای اینکه ماهی ها هم پنجره ای داشته باشند که پشتش باران بیاید.- چند تا پله که حیاط را از ایوان سراسری جدا می کند تا همین طوری نپری وسط اتاق و بالاخره ورودی کوچکی که هر چه فکر می کنم می بینم خیلی از این نشانه های تمدن امروزی نمی توانند از آن عبور کنند.

من هم نمی توانم و همین جا متوقف می شوم. نمی توانم داخلش بروم. هرگز نمی توانستم. چون یا خرابه اند و یا خالی. تنها همان چند درخت مانده اند و مسافران گاه و بی گاه شاخه هایشان.

از سر و صدای بچه ها و صدای مادر که می گوید:"بچه ها نهار حاضره، دستتونو بشورید بیایید تو." خبری نیست.

از مادر بزرگ و شاید سماورش، از پدر بزرگ و شاید قلیانش، حتی از آب حوض و ماهی هایش هم خبری نیست.

خیلی دلم می گیرد.

دلم می گیرد که چند صباحی باید با این خرابه ی دوست داشتنی زندگی کنم، توی ذهنم زندگی را درونش جریان بدهم، اما یک روز یک بیل مکانیکی نخراشیده همه ی بافته های مرا پنبه می کند.

دلم می گیرد که چرا نتوانستم این خرابه را درک کنم. زندگی اش را، آدم هایش را، چرا نتوانستم آن موقع که برای خودش کسی شده بود و سری بلند کرده بود توی سرها ببینمش.

دلم می گیرد چرا همین حالا نمی توانم من هم پیش او باشم. توی خاطرات بعضی ها.

 

الدهر یخلق الابدان، و یجدد الامال و یقرب المنیه، و یباعد الامنیه: من ظفر به نصب، و من فاته تعب.

روزگار بدنها را کهنه و آرزوها را نو می کند، مرگ را نزدیک و خواسته ها را دور می سازد، کسی که به آن برسد خسته می شود. کسی که به آن نرسد رنج می برد.

  نهج البلاغه/ح٧٢

 

پ.ن١:پشت پنجره ی جایی که این روز ها زیاد می روم ساکنان خیالی سه تا خانه ی قدیمی متروک، هر روز صبح به من سلام می کنند.

پ.ن٢: امتحان آنقدر ها هم که می گویند سخت و عجیب نیست، اگر همیشه توی کلاس حضور داشته باشی، نه حاضر زده باشی.

برای تنهایی ام، برای تنهایی ات

پیش پای تو نشسته بودم پیش پایش.

پیش پایش . . . پیش پایش . . .  پیش پایش . . .

سر دوستی  ما و آستان محبت تو . . .

اشکالی دارد مگر؟

▪▪▪

خاک به سرم، خاک به سرت، خاک به سرمان. سرش به خاک . . .

سجده می کرد یا گریه!!؟ التماس می کرد!!؟

- ان شاالله که گربه است آقا. شما دیگر چرا؟ بگذر تا اموراتت بگذرد.

- هه . . . زهی خیال باطل.

سجده می کرد، سجده می کنم، سجده می کنی، سجده می کنیم.

گریه می کرد، گریه می کنم، گریه می کنی، گریه می کنیم.

من برای تو، تو برای من، ما برای ما. او برای او . . .

- نگذاز بگذرد. بدو نِگَهِش دار. دوتا مجروح دیگه آوردن.

دوکوهه بود یا فکه!!؟ چمران بود یا گمنام!!؟ جنوب بود یا غرب!!؟

اصلا شمال یا جنوب، راست یا چپ، هر جا می روم پیش پایش هستم.

خمپاره خورده بود کنارش، پیش پایش. من هم آن جا بودم، پیش پایش.

سر زدن هم سر زدن های قدیم. یک دفعه، همین طور بدون رو در بایستی می آمد و سر می زد و می رفت. بی هیچ منتی. سر هیچ کس منتی نیست. همه طبق آیین نامه و ضوابط به وظیفه شان عمل کردن. فقط شما می توانی طبق قائده ی لطف، مشمول بشوی و بروی سربازی. من هم طبق همان قائده معاف شدم. باور نمی کنی برو از بنیاد شهید بپرس. اگر اسمم را انجا دیدی! ولی توی قرض الحسنه ی بنیاد یه حساب باز کردم که اگر زمانی - زبانم لال، خدای ناکرده- اتفاقی افتاد پسرم را خرید خدمت کنم.

▪▪▪

دیوانه ای مگر این موقع از سال می خواهی بروی. حسابی  گرم است.

جایتان خالی طوفان شن هم آمد. توی شلمچه نمی توانستی بفهمی پرچم بالای سرت پرچم عراق است یا ایران.
کاش عراق بود. آخر تا حالا نرفتم زیارت.

خوب شد ایران بود آخر آن جا آدم زورش می آید زیر پرچمی راه برود که می خواست تو نباشی.

تنها خوبیش این بود که یادت بودم. تنها بدیم این است که تنها، یادت بودم، تنها!

 

این یک رازه. بین تو و او. بین خودت و خودش. اگه گمش کردی  یا فراموشش کردی باید بگردی و پیداش کنی. شاید اصلا تو این راز را تبدیل به معما کردی!!؟

باید بگردی توی وسائلی که به عنوان خرت و پرت گذاشتی یک گوشه، غافل از اینکه هر چی هست توی همان صندوق چه پیدا می شود.

باید بگردی توی آن روز هایی که فقط و فقط برای همرازت پرده دری کردی . می دانی می داند، اما دل است دیگر، چه می شود کردش. توی پرده دری های که با گریه و شاید خجالت بود. توی گریه هایی که، او بود.

بیشتر از این نمی توانم کمکت کنم. نمی توانم؛ نه اینکه می توانم و نمی خواهم. نه! نقل این حرف ها نیست. گفتم که رازه. راز هم شاخ دم ندارد که عزیز. مال هر که باشد مال خودش است. بین هر چند نفر که باشد مال همان چند نفر است. محفوظ محفوظ. تو مواظب خودت باش او که "علی کل شی حفیظ"  است. وگرنه که راز نمی شود.

پ.ن1: نویسنده خودمم و مخاطب هم. گوینده خودمم و شنونده هم. همه ی ضمیر های تو به من بر می گردد. و همهی این خودم ها یعنی اینکه هنوز هیچی نیستم (وام بود از حسن)

پ.ن2: جریمه ی دیر کرد: صد مرتبه:  استغفرالله

                                  صد مرتبه:  الحمــدالله

                                  تا هر جا که بتوانم : دوستت دارم

پ.ن3: امروز تکه ای از من کم شد. شاید هم تکه ای به ما اضافه شد. هر چه باشد، هر جا باشد، دوستش دارم.

توی جمع بچه ها مرا کشید کنار، داخل حیاط طرف خودش. مکثی کرد و مثل اینکه بخواهد از همه چیز مطمئن شود، چشم هایش را یک  دور، دور حیاط چرخاند. فقط من مانده بودم او. تا وقتی که اولین تکان های لبش تمام حواس مرا جمع کند دلم هزار راه رفت.

- " هر وقت شب یا روز، وقت و بی وقت، خواسته یا ناخواسته، دلم می گیره و سجاده ی دلمو واسش پهن می کنم."

جا خوردم. همین طور هاج و واج داشتم نگاه می کردم  که می خواهد چه بگوید.

-" یک کم این دس اون دس می کنم و از در و دیوار و این و اون گله. اما هر دو تا مون می دونیم واسه چی اومدم و چی می خوام. بالاخره می رم سر اصل مطلب و ازش می خوام دلمو پر از یقینی که ندارم بکنه. جالبه نه!!؟"

نمی دانم چرا همچین حرف هایی و به همچین کسی می زند. آن هم توی این موقعییت. البته باز هم نمی دانم چرا سرش داد نزدم، چرا نرفتم، و یا حتی چرا با او همدردی نکردم فقط ایستادم و گوش کردم.

یقین داشت خیلی خوبش هم داشت. اگر او یقین نداشته باشد دیگر فاتحه ی ما که خوانده است. اما - شاید- یقین به یقینش نداشت. نمی خواهم با این اصطلاحاتی که توی منطق و فلسفه پیدا می شود و یا توی این عرفان و اخلاق که داخل کتاب ها حالتش را خراب کنم. فقط همین که زیبا بود و من دوستش داشتم. همان طور که بود، همان قدر، رک و پوست کنده و بی ریا که نشان می داد.

عقلش سد دلش شده بود. پر از یقین بود اما نمی توانست با این حساب های ساده ی عقلی راه به جایی ببرد و در مانده می ماند. می رفت پیش خدایی که به قول خودش هنوز اثباتش نکرده و می خواست که یقین خودش را بیاندازد توی دلش.

می گفت:" هر وقت خواهشی می کنم تا چند قطره اشکم از پیچ گونه ام بیاید پایین بار ها به خودم می گویم که این دیگر بار آخر است. این بار آن قدر دلم می شکند که از نو می سازدش، آن قدر که صدای شکستنش به او برسد، آن قدر که دیگر دلم نباشد."

غریبه ای این جا بود، نباید که مثل خلوتشان باشد. فرصت نداد قطره ها از پیچ گونه اش پایین بیایند و همان اول با پشت دست محکومشان کرد به نبودن.

-" اما بعد می فهمم که نه. دلم سنگ تر از این حرف ها شده که با این حرف ها بشکند. نامردی شده برای خودش."

ماندم؛ تا آخر حرف هایش ساکت ماندم؛ ماندم که چه بگویم. آخر دردمان مشترک بود، دل مان که مشترک نبود.

یک جاتی کارش- دلش - می لنگید. اما هر چه که بلنگد ناقص و معلول که نیست. پای علی هم می لنگد. اما او که معلول نیست.ترکشی است که نتوانست راه قلبش را پیدا کند. شاید هم تقصیر قلبش بود که یک جای کارش می لنگید. همین طور مانده بودم بین حرف های او قلب خودم. مانده بودم لنگ او و خودم، مانده بودم . . .

که زنگ خورد. دستم کاری با من نداشت. برای خودش راه افتاد طرف گوشی و تا به آن نرسید آرام نشد. حسین بود اما نه مثل همیشه.سلام کرد اما نه مثل همیشه. محکم بود اما نه مثل همیشه. بغش نترکید و نگذاشت حرف هایش را خوب بفهمم. فقط توی پاره پاره های حرف هایش می شد فهمید که علی رفت و تقصیر ها همه مال ترکش توی سرش شد. بالاخره توانست از سد حساب های ساده ی عقلش بگذرد. این بار توانست قلبش را طوری بشکند که دیگر مال خودش نباشد. این بار توانست برای اولین بار قلب مرا هم بشکند.

 

پ.س 1: یک خاطره،  یک آرزو، نمی دانم شاید هم یک خیال . . .

پ.س 2: به همه ی آن هایی که دوستشان دارم و شاید دوستم داشته باشند، به همه آن هایی که حتی برای لحظه ی با هم خاطره ای داریم، به همه ی آن هایی که هستند: سیزده تان را بدون دعای من به در نکنید.

 گفت دلم صحرایست برای خودش. توی دلم جا باز کردم برای خودم. صحرایش پر از تیغ بود خار. زدم بیرون.

▪▪▪

 گفت دل دریایی ای دارم. زدم به آب من که تا دیروز غریق نجات بودم، کم مانده بود غرق شوم.

▪▪▪

 گفت "دلم خیلی بزرگه". راست می گفت. ولی آنقدر اسباب چیده بود داخلش که جای نفس کشیدن هم باقی نگذاشته بود.

" مردم! هم دیگر را تنها نگذارید ولی تنهاییتان را برای خود نگاه دارید.

  مردم! حرام نخورید ولی حلال ها را با هم تقسیم کنید.

  مردم! خواهش نکنید ولی هیچ خواهشی را بی پاسخ مگذاریید.

  مردم! دزدی نکنید ولی از حق خود نگذرید.

  مردم! ربا نخوریید ولی به هم قرض دهید.

  مردم! مایوس نباشید ولی برخویشتن خود امید نبندید.

  مردم! دروغ نگویید ولی همه ی راست ها را بیان نکنید.

  مردم! لحظه ها را فراموش نکنید ولی بر فردا رغبت داشته باشید.

  مردم! داغ عاق را بر فرزندانتان نگذاریید ولی با اندیشه های خود آنان را اسیرهم نکنید.

  مردم! بر یتیم ترحّم نورزید ولی مالش را به او برگردانید.

  مردم! کینه نجویید ولی بدی ها را بی سزا نگذاریید.

  مردم! نگذارییدغرورتسخیرتان بکند ولی غرورکسی را نشکنید.

  مردم! علم بیا موزید ولی آن را برای خود نگاه ندارید.

  مردم! شاد باشید ولی اندوه را از قلب خود بیرون نکنید.

  مردم! جهاد کنید ولی هرگز جنگی را شروع نکنید.

  مردم! دعا کنید ولی بر آن کفایت مکنید.

  مردم! بر پای خود بایستید ولی سنگینی دیگران را تحمل کنید.

  مردم! به فکر همسایه ی خود باشید ولی سای خود را بر زندکی او نیاندازید.

  مردم! بر والدین خود مهربان باشید ولی از بدی های آنان ناراحت نشوید.

  مردم! به زیارت یکدیگر بروید ولی بر هم سخت نگیرید.

  مردم! رها باشید ولی بدانید آزادی شما را درگیر تعلق ها می کند.

  مردم . . . "

نگذاشتند آخرین جمله اش را تمام کند او هم تقلایی نکرد و آرام سوار شد - با همان اطمینانی که در گفته هایش خودنمایی می کرد-  ماشین که آژیر کشان از میدان دور شد توی پراکندگی جمعیت شنیدم که دیوانه بود.

 

پ.ن: قدیمیه ولی من هم حال هوای قدیم زده به سرم .