از نو

۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهمان» ثبت شده است

وقتی آدم ها خوشند حتی بد ترین جمله ها هم می تونه زیبا باشه و شادی آور

ولی وقتی روزگار بر وفق مراد نیست و دردی که فقط خودت می فهمی روی دوشت سنگینی می کنه هر حرفی، هر تسلی نمی تونه کاری بکنه که هیچ شاید آزار دهنده هم باشه

دیدم نمی تونم بهتر از عین القضات بنویسم پس ننوشتم

.......................................................................................................................................................................

به
عزیزم
 سجاد
که امروز صبح خبر پرواز مادرش ...
سجادم
ما هم شریک
به اندازه ی بغضمان
...

یک ماه و چند روز به عیدی که مانده بود
زنبیل مانده بود و خریدی که مانده بود

زنبیل مانده بود و دو دستی که بی رمق
در رد پای سرد و سپیدی که مانده بود

آرام سرد خش خش گامش کشیده شد
بر سنگفرش برف سپیدی که مانده بود

چادر سیاه سوگ خدا را به سر کشید
در کوچه باغ ، قامت بیدی که مانده بود

در دل ، طلوع تازه ی شوقی که می دمید
در سر ، ملال درد شدیدی که مانده بود

بی حرف پیش صحبت دامادی کسی ست
فرزند نه ! که مرد رشیدی که مانده بود

بی اعتنا به هرچه که می گفت هی ! بمان  
حتی همین امید ، امیدی که مانده بود

بازارهای شهر دلش را زدند و رفت
این دکه های شوم  و پلیدی که مانده بود

با داغ خود خرید تمام بهشت را
این را نوشته بود رسیدی که مانده بود
.
.
.
مادر میان سفره ی ما سین دیگری ست
عکست کنار عکس شهیدی که مانده بود

پ.ن: یا حی . . .

 

دسته کلید را از توی کاغد و خرت و پرت های جیبم بیرون کشیدم و سعی کردم کلید در را بدون نگاه کردم پیدا کنم. جرأت روبرو شدن نداشتم. مهم نبود چه طور، فقط می خواستم وقت بگذرد با این که می دانستم بالاخره اتفاق می افتد. چرایی اش را نمی دانم!!!

 کلید را توی سوراخ قفل  چرخاندم. یک دور، دو دور، یک فشار کوچک دیگر و آرام در را باز کردم.هر چه کردم نتوانستم کنترلش کنم. دست من نبود مسیر همیشگی اش را دنبال کرد.

نگاهم از درز بین دو لنگه ی در گذشت از زیر سایه های بریده بریده ی درخت تاک گذشت. از راهرو مستقیم حیاط گذشت.از شیشه ی لک گرفته ی اتاق هم گذشت. از چشم های او . . . نه! این بار هم نتوانست از سد محکم چشم هایش بگذرد.

ایستاده بود پشت پنجره و زل زده بود به من؛ به در. شاید هم فقط زل زده بود، مستقیمِ مستقیم. خون توی رگهایم - مثل آن موقع که شعا رها به اوج می رسند-  تند تند خودش را به در دیوار می کوبید. طاقتش دیدنش را نداشتم. حتی وقتی پلک هایم راروی هم گذاشتم باز نتوانستم مدِّ توی نگاهش را نادیده بگیرم. جزیره بود، جزیره. آب بود، آب. جنگی هم آن حوالی داشت رخ می داد. تلاشی برای تسخیر آخرین بلندی های جزیره ی چشمش. غرق می شدم عمقش زیاد بود.

نمی دانم چقدر طول کشید خودم را از دست چشم هایش خلاص کنم اما وقتی به خودم آمدم چسبیده بودم به در و داشتم انتهای کوچه را نگاه می کردم. زانو هایم آرام آرام خم می شد و پشتم را روی سردی در سر می داد. دست هایم را جمع کردم روی زانو هایم که الان کاملا جمع شده بودند و سرم را گذاشتم روی آن ها. این طوری بیشتر احساس اطمینان می کردم. حس می کردم پناه گاهی برای خودم پیدا کردم. توی باریکه نوری که از زیر دست هایم می زد تو لکه های قرمز روی کرم شکلاتی شلوارم خیلی راحت دیده می شد.

چند لحظه. فقط چند لحظه فرصت داشتم فکر کنم و سعی کنم به اوضاع توی ذهنم سر سامان بدم. اوضاعش درست شده بود مثل وقتی تیر هوایی شلیک می کنند.

_ "می دانم که راضیست."

صدای باز شدن در آلومنیومی حیاط هم نمی خواست بگذارد توی این چند لحظه آرام باشم.

_ " نمی توانست نگران نباشد."

صدای قدم هایش را -که کاشی های لق زیر درخت تاک را وادار به جا به جا شدن می کرد- خوب می شنیدم.

_ " بازی که نیست."

چیزی نمانده بود برسد.

_ " لکه های روی لباسم را چه . . . "

" تق" .  انتظار باز شدن در را داشتم اما باز هم هل شدم. انگار اصلا نیازی نبود به زانو هایم بگویم چی کار کنند.  کارشان خوب بلد بودند. سریع بلند شدند.

_ " سلا . . . "

تمام قد جلویش ایستاده بودم. فقط سرم بود - که این مسیر مستقیم را ادامه نداده بود و - کمی افتاده تر از حالت معمولیش دوست داشت این خط دوباره به زمین برسد .

داشتم به دمپایی های مردامه اش که از زیر آخرین گلهای چادرش زده بود بیرون نگاه می کردم.

_ " علیک سلام. دیگه نمی خواد چیزی بگی. نمی دونم دیگه این دفه می خوای کدوم گوری رو بهونه کنی!!؟ کجا بودی آخه!!؟ می دونی از صب تا حالا چی کشیدم؟ می دونی؟ "

گریه کرد. دریا فرو ریخت. جزیره هم قطره قطره از آب بیرون می آمد.

- " آخه تو اگه می فهمیدی . . . 

پدرت بسم نبود!!؟ "

اسپره ی رنگ را از دستم گرفت. دستش آنقدر می لرزید که ساچمه ی توی اسپره هم به صدا آمده بود.

_ " اگه تو هم مث پدرت بری من . . . "

سرم را آورد به طرف خودش با اینکه می دانستم چند جفت چشم پشت پیچ کوچه دارند نگاهمان می کنند هیچ مقاومتی نکردم و سرم را بیشتر به سینه اش فشار دادم. آغوشش آنقدر مهربان بود که حتی نتوانستم گریه نکنم.

من در آغوش او بودم و التهاب میان ما. من در آغوش او بودم و انقلاب دور بر ما. التهابِ انقلاب. انقلابِ التهاب.

او یک انقلابی بود.


پ.ن1: این هم برای آنهایی که می گویند خیلی کوتاه می نویسی. ببینم کی حال خواندنش را دارد.

 پ.ن2:

1-

دست در دستش انداخت و به آرامی فشارش داد. نگاهی به جمعیت کرد که حالا سر تا پا گوش شده بودند تا بفهمند ماجرا از چه قرار است. از آن دور ترین فردی که گوشه ای زیر سایه ای نشته بود، شروع کرد و به نگاه او تمام. مطمئن شد همه چیز آماده شده. هم او و هم جمعیت.

دستش را که دست او را همراه داشت آورد بالا. انقدر بالا که مطمئن شود همه می بینند. آن قدر که او مجبور شد روی پنجه ی پاهایش بلند شود.

چند لحظه بیشتر طول نکشید تا برای اولین و آخرین بار نعمت تمام شد.

▪▪▪

دست هایش را بسته بودند. به خیال خودشان خیلی محکم. نمی خواستند بنشینند و ببینند که هر چه بافته اند را رشته می کند. برای خودش آنقدر ها هم سخت نبود چون پشتش به جای محکمی گرم بود ولی برای اندک دوستانی که به آن وضع توی خیابان می دیدندش عذاب بود اما فقط نگاه در چشم های مطمئن او کافی بود که بفهمند نباید کاری کنند.

شاید نمی دانست چند کوچه آنطرف تر چه خبر است و گرنه پاره کردن چند رشته طناب سخت تر از کندن در یک قلعه نبود.

2-

دست هایش را دور برادر قفل کرد وآرام آورد بالا. کمی جابه جا شد و تکیه داد به ستون. نمی خواست لرزه ی پشتش بیدارش کند. برای همچین خواهری سخت نبود بفهمد که او چقدر گریه کرده تا به این حال افتاده. آنقدر محو صورتش شده بود که یادش رفته بود آمده است چه کار. صورت به صورتش نزدیک کرد. خیلی وقت بود که نتوانسته بود نفس های برادر را بشمارد چقدر گرم و شیرین بود اما خیلی سریع و کوتاه. هر دو می دانستند ماجرا از چه قرار است. به  دلداری نیاز نبود، برای آرامش خودش گفت:  می بینم که فردا تو اجر هابیل را می گیری و من شبیه پدرمان می شوم.

▪▪▪

دست هایش را از لای شنها برد پشت برادر و رساندشان به هم و محکم کرد. انگار این صحنه را قبلا بارها دیده. همه چیز را حفظ بود فقط این بار پیکر برادر کمی سبک تر بود و به جایش سنگینی ای روی دل او، که نمی توانست با کسی سهمش کند.

 

همیشه اوضاع بر وفق مراد نیست. گاهی باید به خاطر بعضی ها از بعضی چیزها گذشت. شده حکایت الان من.از همان اول وبلاگ نویسی ام - که از اینجا شروع شد – دوست داشتم پشت نوشته هایم پنهان شوم و مخفیانه عکس العمل آن هایی که از آن حوالی رد می شوند را تماشا کنم؛ که البته فیه دلائلٌ. شاید به خاطر همین تا الان حرفی از میرمحمد نبود، تنها امین بود و بتکده اش. ولی حالا . . .

قبل شروع بازی دوست دارم بگویم که جنس من خیلی معمولی است. از همان آدم های خیلی خیلی معمولی ای که کلی عشق دارند. از کتاب (البته بیشتر برای دیدن!) و موسیقی و سینما و کامپیوتر و الکترونیک گرفته تا انواع اقسام فعالیت و حرکت های دسته جمعی. و البته عشق به چیزی که بعضی ها اسمش را می گذارند خدا پیغمبر که شاید برای من تاخر زمانی داشت ولی همیشه سعی کردم شأن تقدم رتبی اش حفظ شود.

با این اوصاف در عجبم از دوستانی ( دوست خوبم مهدی و خواهر بزرگوارم فائزه) که مرا می شناسند و به این بازی دعوتم کردند. اما از آنجا که بلد نیستم (بخوانید جرأت ندارم) حرف عده ای را زمین بگذارم پس نمی یگذارم:

1- از اوائل ابتدایی به هیچ وجه نپرسید که در فقر شدیدی بودم. البته از نوع فرهنگی اش. بیشتر چیزهایی که از آن زمان یادم می آید میز آخر یا یکی مانده به آخر کلاس بود و زوو و خرپلیس (با عرض معذرت از ماموران وظیفه شناس نیروی انتظامی)

2- چون معلم سوم ابتدایی ام یک آقای نسبتا محترم سبیل کلفته ی سیگاری بود توفیق اجباری دست داد و همان اول سال کوچ کردم یک مدرسه ی به اصطلاح نمونه ( قدیمی تر ها یادشان می آید که چگونه جناب مظفر در هنگام تصدی گریشان در پست وزارت وزین آموزش و پروارش ریشه ی این مدرسه ها را از زمین کندند) همان جاها بود که فهمیدم چیزی به نام کتابخانه وجود دارد و از همان زمان ها بود که رفتیم تو نخ خانم کتابدارمان. البته به دلیل کتابدار بودنشان نه خانم بودنشان. ان شاالله. . .

3- درسم در راهنمایی و دبیرستان بد نبود اما خیلی هم خوب نبود. پاتوقم همه جایی بود الا یک جا که تریپ آدم هایش زیاد به من نمی خورد؛ انجمن اسلامی دانش آموزان. خیلی شسته رفته و اتو کشیده بودند.( خواهشا به بعضی ها که اسمشان مجتبی هم اصلا نیست بر نخورد)

4- توی تابستان سال اول بر اثر یک اتفاقِ خیلی اتفاقی دچار مرض دوست داشتنی عشق به الکترونیک (نیک نه تکنیک.من روی این موضوع خیلی حساسم) شدم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم رفتم هنرستان. بد افتادیم به بسیار خوانی! و سر هم کردن یه چیزهایی که بهش می گفتیم کار عملی. با الهام از این کارتون های تام جری کلی فکر می کردیم و چیز سرهم می کردیم که این بخوره به اون و اون اونو هل بده و این بیفته پایین و اون بپره بالا که بالاخره یک چکش که با دست هم می شد زدش به سر گربه بخوره آنجا که باید. با فرق که مال ما به طبیعت الکترونیکی بودنش این قدر پایان خشنی نداشت. حداکثر بوقی، چراغی، برق 3000 ولتی! از این لوس بازی ها. آن زمان ها کلی ایده داشتیم که در نطفه خفه شد.(کلیه ضمیر های جمع برمی گردد به گروه دوستی آن زمان هایم. یادش به خیر: آرش می دوس، سهراب،عسی . . .)

5- مادرم همیشه می گوید:" تو هیچ کاری رو کامل انجام نمی دی". شاید حرفش تا قبل شماره پنج درست باشد اما "ما من عامٍ الا و قد خُص". فکر کنم حوزه نقض حرف مادرم است. ان شالله

هنوز اول راهم.

پ.ن1: قبلا ها یه چیز هایی داخل پرانتز سر و ته پست هایم می نوشتم اما نمی دانستم این پ.ن یعنی "پس نوشت". با تشکر از بعضی ها.

پ.ن2:بیکار بودم گفتم حداقل یک کاری بکنم احساس کنم که در حال مدیریت وبلاگم هستم. این بار کامنت ها را اول خودم چک می کنم اگر تایید شد میزنم تو وبلاگ. شاید کسی کار خصوصی داشته باشد! 

آخر چرا همیشه برای تو جا کم است

این جا چرا میان بد و خوب درهم است

 

این جا زمین! صدای مرا خوب بشنوید

این جا که ریشه ی قابیل، آدم است

 

این جا که راه رسیدن فقط یکیست

نقشه به معنی خط شکسته یا خم است

 

غم، این جا همیشه اول بیت ها می شود

شکل محببت این جا ترحم است

 

این جا که "ماما" بدون "نون" نمی شود

قاف درون قلب من و تو کأن لُم است

 

این هم دعا که از بلندی مسجد سقوط کرد

"آقا بیا" هایی که آلوده ی سم است

 

سید امین

بگذارید گریه کنم

         بگذارید کمی بر نعش این ثانیه ها

                     - که روی تیک تاک ساعت روی دیوارم تا آخرین کوچه ی گوشم تشییع می شوند-

                      گریه کنم.

بگذارید در این آخرینشان فقط کمی گریه کنم

                    آهسته اشک می ریزم تا مزاحم خواب کسی نشوم

                                  فاتحه هم نمی خوانم؛ که آن ها امرزیده اند.

                                           که تنها بر تنها وظیفه شان عمل کردند؛ خیلی ساده و تلخ:

                                                                                                                        "عبور"

 

دیگر نمی خواهم در این گورستان قبرکن عدم باشم

                  کاش می توانستم ثانیه ها را پشت ذهن دفن کنم تا هر گز شاهد مرگشان نباشم

دیگر این جا جای ماندن من نیست

                   ببینید پر است از نعش هایی که روی زمین مانده:

                    از بین شما کسی هست که خانه ام رابا مرکبش عوض کند

                    کسی هست که دشنه ای را در مقابل این زمین به من بدهد

                    ضرر نمی کنید؛ می توانید کتابهایم را هم در مقابل فقط چند دانه شمع صاحب شوید

                     مفت چنگتان. از شیر مادرتان حلال تر .

این جا دیگر خانه ی من نیست

                   این جا گذر من است

                                می خواهم ته ماندهای مردانگی خویش را بردارم و بروم

                                فقط بگذارید کمی گریه کنم، شاید در همین نزدیکی ها کودکی باشد بپرسد؟

                                آن دیوانه چرا گریه می کند ؟

می دانم شما در پاسخش فقط سکوت ی کنید وبه جایی که نمی دانید مقصد من آنجاست خیره می شوید

و من شاید روزی دوباره از این جابگذرم و اسبم را به بهای سوالش شریک شویم

تا آن جا که دیگر صدای تیک تاک ساعت ها نمی رسد.


این بار دیگر نه تقصیر من بود نه تقصیر این قلم دلمه بسته که فکر کنم آن قدر رنگ دارد که بتواند دیوار های یک بتکده ی کوچک و خودمانی را سیاه کند.

که تقصیر این خط هایی هستند که هر روز باید شش ساعت درسشان را بگیریم و چهار ساعت مطالعه شان کنیم و دو ساعت مباحثه. ته مانده ی روز هم باید بجنبیم که این خط ها به کلاغان قیل و قال پرستمان تبدیل نکنند.

می ماند یک روز جمعه و انصاف تو ! بعلاوه ی کمی بیشتر از خیلی شرمندگی برای من !

که در این کسادی بازار بعضی ها باز به طفیلی مساجدشان سری هم به بتکده ی ما می زنند؛ چرا که این روز ها کمتر فرصت رخصت می دهد برای صله ارحام.

 


داشتم می گدشتم

سلام کرد

خوشحال شدم

لبخند زد

منتظر ماندم

عاشق نشان داد

خیره شدم

بی تابی کرد

علیک گفتم

بی پروا شد

متنفر شدم

بی تفاوت نگاه کرد

خداخافظی نکردیم

دیر آمد و زود رفت. گذاشتند که دیر بیاید و سعی کردند زود ببرندش. ولی آن زمان که نمی گذاشتند بیاید هم نمی توانستند نگذارند نباشد. و آن زمان که به خیال خودشان از میان بردنش نیز امتداش را تا انتهای تاریخ تضمین کردند.

آن زمان که آمد مرزها در هم ریخته بود؛ اعتقاد ها و ملت ها. زیاد طول نکشید اما آن زمان که رفت دل ها فرو ریخته بود؛ دوست ها و دشمن ها.

آنقدر نامرد در نبودش شرکت کردند که سلسه شان تا همین نزدیکی ها، تا میان خودمان ادامه دارد.تا همین فاصله ی بین من و تو او. که کم هم نیست.

وانقدر سنگین رفت و سنگین بود رفتنش که جبرییل

آنقدر فریاد زد تا همه شنیدند

" تهدمت والله ارکان الهدی، وانطمست اعلام التقی، وانفصمتالعروة الوثقی"

پایه های هدایت ویران شد و آیه های تقوا کم رنگ، به خدا سوگند که ریسمان ایمان از هم جدا شد

ای کاش همه می فهمیدند.

آنقدر علی بود که فقط علی می توانست باشد.

مشهد مقدس

 

چندمین بار است که حالم، حال ناخدای کشتی ای سوراخ است و دریا سخت طوفان زده؛ نمی دانم!

چندمین بار است که فهمیده ام دستم از همه چیز و همه جا بریده است و دلم به همه چیز و همه جا چسبیده؛ نمی دانم!

چندمین بار است که سایه ی حضور تو را در کوچه پس کوچه های تنهایی و پیچ های خطرناکِ "ممتد زندگی" ام پیدا کردم و سرگرم صحبت با آن شدم و از وجودت غافل؛ نمی دانم!

یک بار! دو بار! سه بار! صد بار! مسئله اصلا این نیست. مسئله محرکیست که پاسخ آن نیاز مندی است.

این بار به اندازه ی خودت نیازمندت هستم.

 

اختلافات مان از سال اول دبیرستان شروع شد. زمانی که هر دویمان خیلی جدی تر وارد اجتماع شدیم و هر کداممان مرام خاصی انتخاب کردیم. اما هر بار که دعوا می گرفتیم خیلی زود اوضاع به حالت عادی بر می گشت.

من ان سال ارتباطم با بچه های مسجد و هیئت بیشتر شد و کمتر با بچه های محل مان دم خور می شدم. رابطه با مجتبی را هم خلاصه کرده بودم در مدرسه و سلام علیک های گذری.

کم کم یاد گرفتیم  برای اینکه امورات مان بگذرد کمتر به منش همدیگر گیر بدهیم. آن سال خیلی زود گذشت و مجتبی رفت هنرستان و من رفتم علوم انسانی. باز هم گاهی همدیگر را در مسجد می دیدیم تا اینکه آنه از  محل رفتند.

▪▪▪

صف اول یک جا داشتم. همیشه زود می رفتم تا غریبه ها اشغالش نکنند. آن روز هم مثل همیشه بود جز اینکه مکبّر نیامده بود و من رفتم تکبیر بگویم.

حاج آقا که رفت رکوع چشمم افتا د به چشمش.خودش بود. توی چهار چوب در ایستاده بود.با قبل خیلی فرق کرده بود. از طرز آرایش مو و لباس پوشیدنش معلوم بود.

بعد نماز آمد طرفم خودم را مشغول نماز کردم و تحویلش نگرفتم. خوب نبود با آن وضع و لباس بچه با من ببینندش. منتظر ماند تا نمازم تمام شود و آمد جلو.

- سلام

طوری رفتار کردم که اصلا نشناختمش.

- علیکم السلام

سریع بلند شدم شروع کردم به نماز خواندن.

- الله اکبر

چند لحظه ای نشت و بعد بلند شد رفت. از آن روز به بعد هر روز می دیدمش ولی انگار نه انگار. مجتبی هم دیگر طرف من نیامد.

▪▪▪

بعد ناز با چند تا از بچه ها پشت سر حاج آقا از مسجد بیرون آمدم. سر پله ها صدایم کرد نمی خواستم اما برگشتم دوید طرفم و یک کاغذ گذاشت توی دستم و خداحافظی نکرده رفت.

شاید تنها خاطره ی نامه های قهر و آشتی آن سال ها بود که باعث شد کاغش را دور نیاندازم. تنها تای کاغذ را باز کردم :

 

هوالحق

گناهی که تو را پشیمان کند بهتر از کار نیکیست که به خود پسندی وادارت کند

 

نهج البلاغه/حکمت46