از نو

آخر معلوم نشد تقصیر من بود که تو را دست کم گرفتم یا تقصیر تو بود که دست مرا کم گرفتی. یادت هست؟ گیر افتاده بودم. توی این هیر و ویری دنیا و آدم هایش. توی زینت‌هایی که مال تو نیستند. مال من هم نیستند. اصلا‍ّ مالی نیستند.

•••

دنیا؛ اسم، مفرد، از ریشه‌ی دنو. کاری ندارم به این کار‌ها که دنو یعنی پایین. اما بی‌خیال مونث بودنش نمی‌توان شد دیگر. زن‌ که شد دیگر تکلیف مشخص است.

" و به زنان با ایمان بگو دیدگان خود را [از هر نامحرمى] فرو گیرند و  دامان خویش را حفظ کنند و زینت های خویش را آشکار نگردانند." *

پوشیده‌ی پوشیده.

•••

می‌خواستم بندازم گردن دنیا؛ که آخر لعنتی، تف به ذاتت، نامرد! چرا نشستی پایم و هی پای گوشم خواندی و پای‌ بندم کردی.  چرا زینت‌هایت را آشکار کردی. خوب یک چیزی می‌دانست که گفت:

چشم فرو گیرید، و دامان حفظ کنید، و زینت ظاهر نکنید.

اما کو گوش شنوا. انگار نه انگار که گل لقد می‌کردم.

آن‌قدر گل لقد کردم که دیدم، نه! نقل این حرف‌ها نیست. دارم فرار می‌کنم. به جلو هم نه. به عقب. به قول مهدی شیخ به قهقرا. می‌خندید وقتی می‌گفت، به قهقرا. گریه‌ام می‌گیرد وقتی می‌روم، به قهقرا.

دیدم نه! خودم مَحرم شدم انگار. تقصیر این بنده خدا نیست که. خوب نگفته که زینت‌های‌تان را به محارم خودتان هم نشان ندهید. کجا خطا کرده؟ کجا اشتباه رفته؟ اصلاّ مگر می‌تواند کاری بکند که توی وظایفش ننوشته باشند؟!!

خودت محرم شدی آقا!

•••

گیر افتاده بودم. توی هیر و ویری دنیا. توی دنیای خودم و دنیا. توی برزخ دنیای خودم و دنیا. توی خودم و توی آدم‌ها.

آمدم سراغت. مگر جای دیگری هم می‌شد بروم؟!! جای دیگری داشتم که بروم؟!! مگر به کس دیگری هم می‌شد گفت؟!! کس دیگری هم داشتم که به برایش بگویم؟!!

آمدم سراغت. مثل همه. نه نمی‌دانم، مثل همه هم نه. ولی بالاخره آمدم. خیلی معمولی. با همان شلوار و پیراهنی که شب‌ها با آن می‌خوابم و غروب‌ها  با آن می‌روم آشغال‌ها را دم در  می‌گذارم. حتی نگفتم پارگی درزش را بدوزم.

به خودم باشد و کفر نباشد، می‌گویم: دست کم گرفتم که گرفتم. تو چرا آخر؟ تو چرا دست مرا کم گرفتی؟ مگر قرار نشد عدلت را ببوسی و بگذاری کنار. رحمتت را عشق است. راه بیا با ما عزیز!

به خودم نباشد و حق باشد، می‌گویم: باشد من دست کم گرفتمت. من دیر آمدم سراغت. من کم آمدم پیشت. اما تو . . .، یادم باشد که قرار بود به خودم نباشد، اما تو ببخش! عفوت را عشق است. راه بیا با ما!

هزار مرتبه، بی رو در بایستی؛ غلط کردم.

 

پ.ن: خودمان که چیزی ننوشتیم. دست دوستان درد نکندکه فکر ما هستند.

پ.ن1: با هم فریدون گوش می‌کنیم.

پ.ن2: دعا نکرده بارانم مستجاب شد. فقط همین یک جا مستجاب الدعوه‌ام کرده‌ای.

پ.ن3: با این که چوب خطم پر شده باز هم از مهدی وام بلا‌عوض گرفتم.

* سوره ی مبارکه ی نور. آیه 31

 

پاره‌ای از یک مثنوی بلند. قصه‌ای که تازه شروع شده:

قرار نبود این‌طور بشوی. قرار نبود این کار را با من بکنی. از اولِ اولش  هم قرارمان این نبود. یادت که هست؟

چه می‌گویم؟!! اگر یادت بود که این بلا را سرم نمی‌آوردی. اما اعتماد کن، باور کن، قبول کن؛ قرارمان این نبود. از اولش با هم طی کرده بودیم.

□□□

نشسته بودیم. نمی‌دانم کنار هم یا روبروی هم. خیلی هم مهم نیست. اصلا نشسته بودیم ور دل هم، خوب شد!!؟

حرف می‌زدیم. مثل دو نفر آدم حسابی، دو تا آدم بزرگ. تو هم، چنان زل زده بودی توی چشم‌هام که خیال می‌کردم تا آخر عمر این‌ حرف‌ها فراموشت نمی‌شود. انگار داشتی با گوش‌هات هر چه از دهانم بیرون می‌ریخت را قورت می‌دادی. انگار.

همه چیز را گفتم. همه چیز را از اول تا آخر. از الف تا یاء. از سیر تا پیاز. هیچ چیزِ ناگفته باقی نماند. از خودت هم تایید گرفتم. خوب یادم هست که با ناراحتی هم جوابم را دادی:

- خوب دیگه، خر که نیستم. فهمیدم. فهمیدم. بابا؛ فهـ میــــ ـدم.

کاش فهمیده بودی. کاش درکم می‌کردی. کاش برای تو هم این‌قدر که برای من جدی هست، جدی بود.

گفتم که بازی نیست. گفتم که شوخی نیست. حتی اگر یادت باشد گفتم خطرناک هم هست. اما تو . . .

اما تو بازی کردی، شوخی گرفتی، بی‌پروا شدی.

قرار نبود این کار را بکنی. قرار نبود. آخر چرا تقاص فراموش‌کاری تو را من باید بدهم؟!! تو که برایت فرقی ندارد. همیشه داری بالا و پایین می‌کنی. همیشه داری خودت را به در دیوار دیوار می‌کوبی. همیشه‌ی خدا بی‌قراری.

اما من چه؟ من که حال و روزم این نبود. سرم به کار خودم بود و نرم نرمک جلو می‌رفتم. کاری هم به کار تو نداشتم. اما تو چه! تو بدون این‌که ذره‌ای به این‌ها توجه کنی، بدون این‌که کمی هم به فکر من باشی، به فکر روز‌های آرام و ساکتم، آشفته بازار خودت را گذاشتی توی کاسه‌ی من و یا علی.

این که رسمش نبود مرد! از قدیم گفته‌اند مرد است و قولش. اما تو زدی زیرش. توی همین بالا و پایین رفتن‌هایت، زدی زیرش و همه چیز را ریختی به هم. مثل بچگی‌های خودم؛ وقتی که توی "منچ" کم می‌آوردم. قبول کن که بچه بازی کردی، بچه بازی.

هر چه گفتم؛ زود است حالا. هر چه گفتم؛ صبر کن تا تکلیف روشن بشود. هر چه گفتم، این طور آتشم می‌زنی. هر چه گفتم، تو گوش نکردی. اصلاً انگار توی باغ نبودی. با من نبودی. مال من نبودی.

سرکش شده‌ای. مثل تمام دل‌های عاشق.

 گریه‏اش خلوتم را به هم زد. آمدند طرف من. آن گوشه‏ی رواق که خالی بود نشستند. درست جلوی من. گریه می‏کرد، گریه. صدای گریه‏ی بچه‏ها هر چقدر هم که بلند باشد آزار دهنده نیست. لااقل برای همه الا مادرش، که می‏داند در دل بچه چه می‏گذرد، آزار دهنده نیست. گریه‏اش آزارم نمی‏داد اما بی‏تابیش چرا. بی‏تابی می‏کرد. مادر بی‏تاب بی‏تابی او.

 - آخه چرا مامانتو اذیت می‏کنی؟ چته؟ نگاه کن! اون گنبد آقاس. چه خوشگله. کفترا رو ببین! ببین دخترم!

نوازش می‏کرد، گریه می‏کرد. حرف می‏زد، گریه می‏کرد. لالایی می‏خواند، گریه می‏کرد.

لالالالا لالالایی

خواب بودم. خواب.

□□□

صدا خیلی راحت توی شلوغی‏های حرم گم شد. آخر صدای باز شدن یک در توی آن همه صدا مگر حرفی برای گفتن دارد. آن هم یک در چوبی کوچک. مرد توی چهار چوب در هم بین آن همه آدم به چشم نمی‏آمد. اما این بی‏تفاوتی زیاد طول نکشید. این روالی که ما به آن عادت کرده‏ایم:

- غذا می‏خوره؟

صدای زن خفه بود و گرفته: نه . . . ممنون . . .

- غذای حرمه‏ها . . . تبرکه.

- نمی‏دونم. لطف دارید . . . نمی‏خوام تو زحمت بیافتید.

در باز ماند. بسته نشد. اما مرد دیگر توی چهار چوب نبود و زن معلق بین رفتن و ماندن.

- بفرمایید.

دوباره همان صدا. همان مرد. از گوشه‏ی چشم نمی‏شد خوب نگاهش کرد. تحمل نکردم و سرم را برگرداندم. لباس سرمه‏ای رنگ خدام را پوشیده بود. توی دستش هم یک ظرف. یک ظرف غذا. همان غذای تبرکی حرم.

□□□

غذا توی دستش بود. نشست روی زمین. گوشه‏ی چادرش را پهن کرد و بچه‏اش را نشاند روی آن. همان‏جا، همان گوشه‏ی حرم، درست روبروی من.

- بیا مامان. دیگه گریه نکن! دیگه گرسنه نباش! بیا مامان، بخور! آقا برات غذا فرستاده. دیدی آقا خوبه. . . دیدی فراموشمون نمی‏کنه.

صدای بچه نمی‏آمد. آرام شده بود. آرام. این بار مادر بود که گریه ‏کرد.

□□□

خواب بودم، خواب. صدای باز شدن در بیدارم کرد.

مرد رفته بود. خیلی وقت پیش. اما در باز بود. اصلا از اول هم بسته نبود . . .  بسته نبود . . . بسته نبود . . . این‏جا هیچ دری بسته نیست.

- بفرما آقا . . . شما هم بخورید . . . غذای آقاست . . . تبرکه . . .

آن‏قدر اصرار کرد که لقمه‏ای شریک .........* شدم.

--------------------------------------------------------------------------------------------------

* فعلا نمی‏دانم به جای این نقطه‏ها چه کلمه‏ای باید بنشیند.

      مشهد مقدس      

حرم رضوی، صحن انقلاب

پ.ن: این را خواهرم برایم فرستاد. جایش خالی بود این‌جا:

"دری را که تو بسته باشی، کس نگشاید، و دری را که تو گشوده باشی، کس نتواند بست."

                                                                                        صحیفه‌ی سجادیه

عجیب زمانه‌ای شده عزیز

سراسیمه‌اند. در نزده‌ می‌آیند  و  می‌نشینند جلویت. زل می‌زنند توی چشم‌هایت و طوری که نفهمی چرا، دلت را همراه می‌کنند. دیده‌ای؟!! توی پارک، این کودک‌ها ندیده و نشناخته، همین طور الکی می‌دوند طرف هم و دست می‌گذارند توی دست هم. تمام بالا و پایین پارک را با هم می‌روند بدون اینکه کلمه‌ای بین‌شان رد و بدل شود. سر آخر هم با گریه از هم خداحافظی می‌کنند. شروع‌شان حتی یک لبخند هم ندارد اما خداحافظی‌شان غوغایی‌ست برای خود. شدم مثل آن‌ها. شاید هم شده‌ایم مثل آن‌ها.

 عجیب زمانه‌ای شده عزیز

بی‌صدا می‌روند. حتی در را هم پشت سرشان‌ نمی‌بندد که نکند صدای در خبرت کند، که نکند بفهمی که دوباره یکی ‌می‌خواهد دلت را با خودش ببرد، که نکند بروی و جلویش را بگیری. چشم‌هایت خیره‌ می‌ماند به در طوری که نمی‌دانی تا کی؟دیده‌ای؟!! توی این "هر کس به طریقیِ"  دنیا راه آن‌هایی که سر نوشتشان با هم گره می‌‌خورد زودتر از هم جدا می‌شود.  آخر دست خودشان نیست. حتی به دل خودشان هم نیست. روزگار است و ما. ماییم و قصه‌ی یخ فروش وسط بازار. قصه‌ی یخ فروش وسط بازار است و داستان تکراری و قشنگ این بهار.شده‌ام مثل این ابر‌های بهاری، شاید هم شده‌ایم مثل این ابر‌های بهاری.

"مّر السحاب" "مّر السحاب" "مّر السحاب."*

راستی، ندیده و نشناخته؛ سلام 

 ---------------------------------------------------

* « الفرصه تمر مر سحاب، فاغتنم الفرصه» پیامبر اعظم(ص)

 فرصت‌ها مانند ابر بهاری می‌آیند و می‌روند، هوایشان را داشته باش.

 

* «‌ و تری الجبال تحسبها جامدة و هی تمر مر الحساب» نمل 88

به کو‌ه‌ها که نگاه می‌کنی فکر می‌کنی ثابت هستند، در حالی‌که مانند ابرها سپری می‌شوند.

می نویسم و تو پاره می‌کنی
           فکر می‌کنم که چاره می‌کنی
                        در میان پاره پار‌های دفترم
                               رو به قبله استخاره می‌کنی
ذکر زیر لب هوالحق است
           استخاره‌ات همیشه برحق است
                         خوب آمده، یا بد است؟
                          بی خیال
                          ریشه‌های رشته‌ات لق است
از دوباره مشق می‌کنی گذشته را
           داغ کشتی به گل نشسته را
                       خستگی این سفر به جان نشست
                                         آخرین مسافر نشسته را
گفته‌ای که حرف آخر است
           گوش من سپرده سر‌ به حرف تو
                       هرگزم نباشد حرف دیگری
                                       کاش بی حریف بود حرف تو
تلخ بود حرف آخرت برای من:
          رنگ، و آب تازه‌ای ب‌زن
بو گرفته‌ام
          و تو پیش من،
          آینه،
          نه دق،
          نه خوب من
 قاب خاطرات من شکسته است،
           دست و پای شیر بسته است
                    بسته‌ای و شسته‌ای و رفته‌ای،
                                 می‌ فروش ما، که خسته‌ است؟
حرف می  فروش ما که این نبود،
            قصه‌ی دراز این امین نبود 
                    سهم هرچه گند، این نمک،
                    این نمک ولی . . .
                    ولش . . .
                    همین  . . . نبود
غصه می‌خورم برای این خطوط، 
             نان‌مان گره به غصه بسته بود
                     رونق تمام قصه‌هاست این، 
                                          این تمام زخم کهنه‌ای که تازه بود

ندیدمش، یعنی آن روز‌ها اصلا نمی‌شناختم تا بروم سراغش. اما بعد‌ها زیاد شنیدم. از او، از او، از او. علی را می‌گویم.

همین روزها بود تقریبا. دو سال پیش. خیلی راحت، خیلی آرام و خیلی دوست‌داشتنی همه را گذاشت و رفت پیش همه. علی را می‌گویم.

نوشته که نمی‌دانم، اما مال همان روز‌هاست. دو سال پیش. حقیقت سه سال دوستی‌ست. خوشحالم که دست من رسیده. به هردویشان مدیونم.

……………………………….……………………………………………………………….

اشکهایم جمع می‌شوند توی گودی چشمانم. می‌خواهند ببارند؛ باد می‌شوم، طوفان می‌شوم، خورشید، ماه، هر کاری از دستم بیاید می‌کنم، نگذارم. نمی‌گذارم و این توده‌ی ‌هوای پرفشار برمی‌گردند به سواحل اقیانوس نا آرام!

.

.

. . .تنها

.

.

پایین که می‌آیم "تنها"صدا می‌زند: آقای نقاش سلام . . .

برمی‌گردم، می‌گویم: سلام آقای تنها!

همین.

خوب که نگاه می کنم می بینم فامیل قشنگی‌ست.

تنها!

می‌نشینم توی حیاط این حوزه که هنوز اسمش را درست نمی‌دانم. 

تنها به علی فکر می‌کنم. و به این که چقدر دوستش دارم. و به این که چقدر دوستش دارم. و به این که چقدر دوستش دارم. و به این که اگر این‌جا بود لبانش را می‌بوسیدم و می‌بوسیدم و می‌بوسیدم و می‌بوسیدم. کاری که هیچ وقت نکردم. و می‌بوسیدم تا حس کنم دیگر خوشش نمی‌آید ولی باز می‌بوسیدم. و به او می‌گفتم :علی! چرا دنبال عشقت نرفتی؟!

سوالی که بارها پرسیدم.

علی مرده است! اشک در چشمانم جمع می‌شود. زور می‌زنم، نمی‌روند. این بار دیگر کاری از من ساخته نیست.

.

.

.

اشک‌های پسرک می‌بارد. فقط برای 500 تومان، و برای این که فامیلشان را پیدا نکرده و برای این که مادرش در مانده و برادرش مانده و خودش. . . !؟ 

خودش جلو می آید: سلام آقا . . .

و من نگاهش می کنم. درست همان نگاهی که به یک افغانی می‌کنم. و "بفرماییدی" که بگو و بنال تا زودتر بگویم پولی ندارم، برو کمیته امداد، یا شاید، شرمنده نمی‌توانم کمکی بکنم.

و او می گوید،با این که خوب میداند به چه فکر می کنم.

. . . "از اردکان آمده‌ایم. . . دنبال یکی از بستگانیم. . . پیدایش نمی‌کنیم. . . آواره‌ایم. . . در مانده‌ایم. . .

و من فقط منتظرم جمله‌اش تمام شود تا راهم را بکشم و بروم. او که نمی‌داند! شاید دیگر بوق انتظار موبایلم تبدیل شده به صدای متینی که بله. . . !! بفرمایید. . .

جمله‌اش تمام می‌شود و لبانم به حرکت می‌آیند: ببین! پولی ندارم که. . .

چهارده، پانزده سالش که بیشتر نیست. با این لحن کلی رعایت ادب را هم کردم. این برای او زیاد هم هست.

چشمانش به چشم‌های افغانی‌ها می‌ماند. حرف می‌زند و من دنبال یک ته لهجه‌ی افغانی‌ام. پیدا نمی‌کنم. دوباره به چشمانش می‌روم. او هم دچار همان توده هوای پر فشار است. باد می شود، طوفان. . .، درد. . .، درمان. . .، بلکه کاری کند نبارد، نمی‌تواند. می‌بارد.

چشم‌هایش را بی‌خیال می‌شوم. دستم نا‌خودآگاه در جیب مبارک می‌رود. یک هزاری و یک پونصدی تمام محتویات جیبم. کف دستم می‌آیند و دراز می‌شوند سمت پسرک. می‌خواهم خودش بفهمد که باید پونصدی را بردارد. او نمی‌فهمد. در به دری صبح تا حالا مگر می‌گذارد به چیزی فکر کند!

هزاری را می‌کشم تا او بماند و پونصدی.

می‌روم. می‌رود.تشکر می‌کند. می‌رود. 

می‌رود. تشکر می‌کند. تشکر می‌کند. می‌رود. و زنی در پی‌اش، تشکر می‌کند. و پسری همراه زن. می‌رود و تشکر می‌کند و من می‌مانم. نمی‌روم. برمی‌گردم دست می‌کنم در جیبی که دیگر برایم مبارک نیست نحس است.

حالم به هم می‌خورد، از خودم، از جیبم، از پولم. . .

- آقا پسر! 

صدایش می‌کنم. برمی‌گردد. هزاری را کف دست می‌گذارم، دست می‌دهم، با‌تمام وجودم که غیر از. . . (کلمه را من از متن اصلی حذف کردم) چیزی ازش نمانده، دست می‌دهم. دست می‌دهم که شاید مرا ببخشد. دست می‌دهم که . . .

مرا می‌بخشد؟ 

می‌مانم. نه می‌توانم بروم. نه می‌توانم بمانم. دارم دیوانه می‌شوم. یک شب گذشته و من هنوز مانده‌ام.

توده‌های پرفشار رفتنی نیستند. . .

علی‌رضا شاه‌محمدی 

اول: رخصت

سیاه می‌پوشی، می‌آیی، می‌نشینی کنارم، کنارش.

امشب هم میان این همه رنگ، سیاه را انخاب کرده‌ای، زنجیر برداشته‌ای، سینه را آماده کرده‌ای.

اشک می‌ریزی، سینه می‌زنی، هروله می‌کنی!

امروز هم میان این همه‌جا، این خانه را انتخاب کرده‌ای، یا الله گفته‌ای و آمده‌ای نشسته‌ای این گوشه.

گوش‌ می‌دهی، ضجه‌ می‌زنی، دعا می‌کنی، بلند می‌شوی که بروی.

این‌بار هم ذکر رفتنت خنده است و گاهی قهقهه. خوش آمدید. فردا شب هم تشریف بیاورید.

 

دوم: غربت

غربتت را باور کرده‌ایم. غربتش را. غربت‌مان را از او. قرابت‌مان را به او، نه.

غریبش کرده‌ایم، برای غربتش گریه ‌کرده‌ایم، برای غریبی‌مان قیام کرد.

غریب‌مان می‌دانست، باور نکردیم.

باور داریم، ایمان آورده‌ایم، تا آخر هم پایش مانده‌ایم!

 

سوم: همت

ساکتی! این‌جا نشسته‌ای که چه؟!

آن‌قدر رفته‌ای و برگشته‌ای بین این دسته‌ها که نمی‌‌دانی کجا می‌روند، چرا ‌می‌روند؟ برای که می‌روند؟

راه بیافت! از کاروان عجیب عقب مانده‌ای.

بیا تا برویم . . .

 

پ.ن۱: اجابت دعوت یک دوست هم بود.

پ.ن۲: تا سه نشه بازی نشه.

شکر خدا به جز بتکده چند جای دیگر هم می‌نویسم! این را گفتم که بگویم جایی دوستی ناآشنا نوشته‌هایم را ‌خواند و این نامه را برای سید امین نوشت. نمی‌شناسمش. نمی‌شناسد مرا. اما شاید می‌شناسیم درد‌های هم را:

بسمه تعالی

"یا ایها العزیز مسّنا و أهلنا الضّرّ

                                         و جئنا ببضاعه مزجئه فاوف لنا الکیل

                                                                                  و تصدق علینا ان الله یجزی المتصدیق"(یوسف/88)

تو که در اوج و بلندی و شکوه نشسته‌ای ...

           هر سو را که می‌نگرم ، می‌بینم بیچارگی را که راه چاره بر ما بسته است!

                         و می‌بینم دست‌هایمان را که خالی است و تهی و بی‌مایه ...

                                     می‌گویم....

          لطفی بکن!

این پیمانه خالی را لبریز کن!

 بی دریغ عطا کن که می‌دانی خدا بخشندگان را پاداشی نیکو می‌دهد.

سلام آقا سید!

راستش نوشتن و حرف زدن کمی سخت است. چون اصلاً نمی‌شناسمت. فقط چند تا نوشته از تو خواندم که خیلی هم بیانگر درونت،‌ وجودت، افکارت، اهدافت و ... نیست و باعث نمی‌شود بشناسمت. اگر بخوام بشناسمت باید ریز و بم افکارت را بهم بریزم تا ببینم می‌توانم نقطه مشترکی پیدا کنم یا نه؟

 اما برای شروع یکی هست.  شاید هم به نظر مسخره‌ یا کم اهمیت بیاید ولی باور کن همین که دیدم برای چمران نوشتی؛ با خودم فکر کردم شاید بتونم حرف‌هایی را برایت بگویم.

راستی آن متنی که برای امام رضا (ع) نوشته‌ بودی، خیلی قشنگ بود. من تا ساعت‌ها بعدش گریه می‌کردم. به یاد  روزهایی که توی سرمای زمستان می‌رفتم مشهد، ایوان طلا، رو به روی ضریح، هر بار که پرده‌ی در ورودی می‌رفت کنار و ضریح آقا نمایان می‌شد، اشکهایم سرازیر می‌شد و التماس می‌کردم: فقط یه کربلا ... و چقدر زود جوابم را داد...

من هر جا که چیزی در مورد چمران ببینم، می‌خوانم هر چند که برام تکراری باشد که هست؛ چون به قدری از او خواندم که دیگر فکر نکنم نکته‌ای باشد که ندیده باشم. دیدم تو هم از چمران نوشتی. خواندمش و بارها و بارها خواندمش! اما دلم هی شکست و هی شکست و هی شکست!

 از چمران و چمران‌ها فقط محدود شدیم که بچه مذهبی با اخلاص بودند و تلاشگر و دلسوز مردم و عاشق اسلام و ... آخرش هم جانشان را برای همین اسلام دادند. می‌دانی من مدتی افتادم توی وادی چت. عین خل‌ها همه وقتم را پای اینترنت بودم و فقط هم چت می‌کردم. با همه جور آدمی هم حرف زدم و آن‌جا آن‌قدر دلم شکست که دیگر خرده‌هایش را نمی‌شد جمع کرد. دلم شکست چون دیدم چقدر غافلم و چقدر غافلیم. یادم است یک بار با علی نامی چت می‌کردم. برگشته بود به دین زرتشتی و تازه من را هم دعوت می‌کرد پیرو این آیین شوم. پرسیدم تو که دینت را عوض کردی چرا اسمت را عوض نکردی. گفت: ‌نه اسمم راعوض نمی‌کنم، من عاشق علی‌ام... به خدا این عاشقی‌ها به درد نمی‌خورد، این محبت‌ها گره از کارمان باز نمی‌کند. محبت علی (ع) و آل علی (ع) وقتی خوبست که ما را از گناه باز بدارد . با دل پر از گناه با قلب پر از آلودگی نمی‌شود عاشق بود. عاشق آن‌جایی صداقت دارد که عین معشوقش بشود.

حاجب! اگر معامله حشر با علی است                شرم از رخ علی کن و کمتر گناه کن!

وقتی از چمران و چمران‌ها می‌نویسیم، همه‌اش از زندگی این دنیایی‌شان می‌گوییم و بس! تا حالا کمتر جایی دیدم از زندگی آن دنیایی چمران بگویند، یعنی اصلاً ندیدم. هنر چمران‌ها، آوینی‌ها، وهمت‌ها و ... این بود که تو این دنیای فانی و مادی، در کنار همین آدم‌های فانی و مادی، با همین ابزار و سایل فانی و مادی، آن دنیایی زندگی کردند. چون واقعاً عاشق بودند، نه این عشق‌هایی که ما آن دم می‌زنیم. که ما متأسفانه عشق را نشناختیم. عشق حقیقی آن است که تو را آینه تمام نمای معشوق بکند.

کاری که آوینی کرد؛ وقتی بال زد و رفت، خیلی‌ها را سوزاند چون خودش مدت‌ها قبل سوخته بود. و چمران:

«ای علی، هنگامی که جوان بودم و از قهرمانان عالم لذت می‌بردم، قهرمانی‌های تو مرا فریفته بود. نبرد‌های بدر واحد و خندق مرا به وجد می‌آورد. هنگامی که در خیبر را یک دست می‌کندی، دیگر از خوشحالی در پوست نمی‌‌گنجیدم. ای علی، بزرگ‌تر شدم. به علم و ادب پرداختم، علم و ادب تو مرا فریفت. ای علی، بزرگ‌تر شدم، ایمان تو و عرفان تو را مبهوتم کرد ... ای علی، اکنون درد‌ها و غم‌های تو مرا مسحور کرده است. درد و غم پیوندی عمیق بین من و تو به وجود آورده است که در هر ضربان قلبم درد تو را احساس می‌کنم، چه در‌د‌های کشنده‌ای. دردی که تا مغز استخوان را می‌سوزاند، دردی که تو اسلام را بدانی و بتوانی پیاده کنی و سعادت انسان‌‌ها را تأمین کنی، آن‌گاه ببینی که به دست فرصت‌طلبان به گمراهی کشیده می‌شود و تو مجبور به سکوت باشی ...»

و چمران آن‌چنان خودش را با علی (ع) پیوند زده بود که درد‌های علی (ع) را با تمام سلول‌های بدنش درک می‌کرد، حس می‌کرد: گویی که در عصر علی (ع) زندگی می‌کند، غصه‌ها و بغض‌ها و درد‌های علی (ع)  می‌بیند و پا به پای او می‌سوزد. چمران مال زمان‌های دور نیست. مال همین دوران است، همین زمان، همین عصر، پس چرا ما این‌قدر از او وامثال او دور شدیم؟ فقط بسنده کردیم به همین جزئیات زندگی‌اش که آن‌قدر تکرار شده که دیگر کسی نمی‌خواند و عوضش مرد‌های عنکبوتی و هری پاتر‌ها و شرک‌ها و ... هر روز و هرلحظه‌ برای ما تازگی و حرارتی خاص دارند.... این بغض مرا خفه می‌کند. خیلی از شب‌ها با امثال علی، مهدی، آرین و ... چت کردم و تا صبح بیدار ماندم و فقط گریه کردم و صبح با صورت ورم کرده و چشمان قرمز رفتم سرکارم! گریه کردم برای بیچارگی خودم و امثال خودم و به خودم گفتم خاک بر سرت با این نوشتنت! دو دستی چسبیدی کلاهت را محکم گرفتی، باد آن را نبرد و نمی‌دانی توی این آشفته بازار دارند حیثیت و هویت و فرهنگت را می‌برند ...

آقا سید!

از چمران و بهشتی، از آوینی و همت، از زین‌الدین و باکری‌ها، از مطهری  و قدوسی، از رجایی و با هنر و از این‌ها زیاد گفته‌ایم. فکر کنم زیر و بم زندگیشان را در آوردیم. که بودند؟ چه کرده‌اند؟ کجا رفته‌اند؟ و ... اما از دل‌هایشان نگفتیم. نتوانتسیم سوزشان را بیان کنیم چون خودمان با آن‌ها نسوختیم؛ یعنی اصلاً نفهمیدیم که سوزی هم داشتند! آخر این عشق، چه عشقیست؟ ... من چطور اسم خودم را عاشق بگذارم در حالی که نمی‌دانم معشوقم برای چه دارد می‌سوزد! اصلا ً‌نمی‌دانم که معشوقم دارد از درون می‌سوزد. حالا یک پله بالاتر ... نه خیلی بالاتر، عشق علی (ع) و آل علی (ع). صرف این‌که علی (ع) را دوست دارم اسمم را تغییر نمی‌دهم اما راه علی (ع) را هم نمی‌دانم، حتی سعی نمی‌کنم کمی به او نزدیک شوم...

یا افراط می‌کنیم یا تفریط! یا غرق در این دنیا شدیم و بهتر داشتن، پوشیدن و خوردن -خلاصه کلام بهتر زندگی کردن- یا چشم می‌پوشیم از این دنیا و تارک دنیا می‌شویم.

علاء می‌گوید: به امیر (ع) گفتم: از برادرم عاصم بن زیاد به تو شکایت می‌کنم. فرمود: چرا؟ . گفتم چرا. گفتم: جامه‌ای پشمین به تن کرده و از دنیا روی برگردانده . فرمود: او را نزد من بیار. وقتی نزد امیر (ع) آمد، بهش فرمود:

« ای دشمن خویش! شیطان سرگشته‌ات کرده و از راهت به در برده. برزن و فرزندانت رحمت نمی‌آری، و چنین می‌پنداری که خدا آنچه را پاکیزه است، بر تو روا فرموده، اما ناخشنود است که از آن برداری؟ تو نزد خدا خوارمایه‌تر از آنی که می‌پنداری!» و ما ... خوب فکر کنیم که از کدام گروهیم؟... یک گروه‌مان افتادیم توی وادی دنیا و دنیا خواهی و هّم‌ و غم‌مان شده چطور و از کجا بیشتر در بیاوریم و یک گروه‌مان هم مثلاً این‌طرفی. هر سه‌شنبه جمکران، هر شب جمعه دعای کمیل، هر صبح جمعه ندبه ... آخ آخ آخ ندبه ... چقدر از خودمان ندبه کریم؟ اصلا کرده‌ایم؟ نه به خدا، همه‌اش از سختی‌های زندگی ندبه کردیم. این‌ها فقط مال زبان‌مان است نه قلب‌مان که اگر با قلب‌مان بود، عشق‌مان سوز و حال داشت...

دل من از این می‌سوزد که سرمایه‌ها را از ما می‌گیرند و غلط اندر غلط به ما تحویل می‌دهند و ما ....

دل من از این می‌سوزد که از شریعتی، دولابی، شیخ رجب علی خیاط، مجتهدی و هزاران هزار انسان دیگر مثل این‌ها و یا در ردیف این‌ها جنبه‌های مثبت را نمی‌نگریم. اصلا انگار عادت کردیم نیمه‌ی خالی لیوان را همیشه ببینیم. نه پر و خالی لیوان را با هم! بعضی‌هامان عشق و عرفان شریعتی را گرفتیم و کردیمش خدا، بعضی‌هامان هم سیاستش راگرفتیم و کردیمش شیطان! با دیگران هم همین‌طور! انگاری حد وسط نداریم. ما به همین حرف ابتدایی پیامبر (ص) هم عمل نمی‌کنیم که فرموده‌اند: «خیرالامور، اوسطها» کجای کاریم؟

آقاسید!

فهمیدی چه می‌خوام بگویم؟... من نمی‌دانم تو چند سال است که می‌نویسی؟ چه می‌نویسی؟ با چه اهداف و آرمانی می‌نویسی اما یک خواهش از تو دارم و آن‌‌هم این‌که اگر فقط چند سالی‌ست که می‌نویسی تا ساقه وجودی‌ات نرم است -ساقه وجودی نوشتنت- بسازش. برای هر چیزی و هر کسی تا عاشق نشدی ننویس. اول عاشق باش و بعد بنویس... آخر عشق همرن شراباً طهورایی‌ست که اگر خوردیم‌اش می‌توانیم فرقش را با حتی آب‌های شیرین و گوارای بهشتی پیدا کنیم.

سید!

ته‌ته حرفم را گرفتی؟ ... انشاء الله که گرفتی اما می‌نویسم فقط برای اینکه خودم را خالی کرده باشم من از نوشتنم می‌ترسم. برای همین گاهی اصلاً نمی‌نویسم. برای همین هر کسی رو که می‌بینم دستی در نوشتن دارد، ناخودآگاه نصیحت می‌کنم. دنیایی زندگی کن اما دنیایی نشو. نگذار نوشته‌هایت بوی و عطر این دنیا را چنان در خودشان بپرورانند که یک روزی نتوانی جواب بدهی.

سیدجان!

بیاییم اگر از مصطفی مازح حرف می‌زنیم، فقط نگویم که بود و چه کار کرد؟!... از خودباوری و خود سازیش حرف بزنیم. اگر از حاتمی کیا می‌گوییم، از دغدغه‌هایش هم بنویسیم. اگر یادی از قیصر می‌کنیم، درد توی شعرهایش را بیرون بکشیم و نشون بدهیم. اگر از میرزاکوچک حرف به میان می‌آرویم، شبهه‌ها را در موردش بر طرف کنیم. اگه از جلال حرف می‌زنیم، روشن کنیم جلال چه فکر می‌کرد؟ چه می‌خواست و در حزب توده چه‌‌ها دید که بیرون آمد و ... (تکرار مکررات نکنیم)

آقا سیدی که اصلا نمی‌دانم اهل کجایی؟ اما مهم نیست چون مهم این‌ است که اهل ایرانی و آن سوتر اهل دل! ... انشاءالله، من با نوشتن نفس می‌کشم. اما همیشه‌ی خدا دعا می‌کنم، نوشتنم مفید باشد هم برای خودم و هم برای دیگران. اگر رسالت واقعی قلم را به جا نمی‌آورم حداقل تلاشم را بکنم که بعد‌ها شرمنده نشوم که:

" تو حتی برای انجام این رسالت تلاش هم نکردی"

در پناه حضرت حق و ثامن‌الحجج

سرت سلامت و دلت خوش‌باد.

التماس دعا            

این هم جواب ‌نویسنده‌ی نامه به کامنت‌‌های شما

- استغفرالله، استغفرالله، اسغفرالله . . . آقا جون بعد این همه‌ عمر که گرفتم الآن دستام خالی خالیه. اومدم پیش تو می‌خوام اعتراف کنم:

خدایا از همه‌ی وقت‌هایی که تلف کردم، توبه. از تمام فرصت‌هایی که استفاده نکردم، توبه. خدایا به حق همین حرم شریف و صاحبش منو ببخش.

تو صحن گوهرشاد، زیر یکی از این طاق‌ها خلوت کرده بود. خیلی ساده بود و بی‌ریا. گیر الفاظ نبود. راحت درد و ‌دل می‌کرد، راحت درخواست ‌می‌کرد، شاید هم راحت اقرار.

صورت چروکیده‌ای داشت و چشمانی خسته. اصلاً شبیه این پیرمرد‌های خوش‌تیپ و عارفِ توی فیلم‌ها نبود. من هم که یک روضه‌خوان می‌خواستم. یکی که هم خودش بگوید و هم خودش گریه‌ کند، کسی که خودش دعا کند و خودش ‌آمین بگوید.

رفتم کنارش نشستم، دو تا از بچه‌ها هم همراهم بودم. انگار خلوتش را به هم زده باشیم؛ ساکت شد و چند لحظه‌ای خیره به گنبد نگاه کرد. نمی‌دانم‌ چه شد، چه کردم، چه خیال کرد که برگشت طرف من:

- هنرستانی هستی؟

- نه!!

داشتم می‌مردم. آن زمان هنرستانی نبودم اما خیلی هم از دورانش نمی‌گذشت. شاید یک سال. اما نه پیر‌مرد استادم بود و نه من شاگرد او. اصلاً از لهجه ‌و قیافه‌اش معلوم بود که مال شهرستان ما نیست. تعجّبم را که دید رویش را کرد سمت گنبد و گفت: معلّمم. یعنی تمام عمرم را معلم بودم. الحمدلله تمام جوانی‌ام را صرف جوان‌های این مملکت کردم. قیافه‌ی شما آشنا بود. به خاطر همین پرسیدم.

- طلبه‌ام حاج‌آقا

هم حجره‌ایم کنارم نشسته بود. همه ‌چیزش به طلبه‌ها می‌خورد الا ریخت و قیافه‌اش. تا سکوت پیرمرد را دید نمی‌دانم چه فکر کرد که با آن لهجه‌ی اصفهانی‌اش گفت: حاج‌آقا ما هر‌چی می‌کشیم از دست این‌ ‌آخوند‌هاس. گند زدن به این مملکت.

داشتم توی ذهنم دنبال جمله‌ای می‌گشتم که بارش کنم. می‌خواستم اوضاعی را که به هم ریخته بودم را درست کنم که خندید. خیلی آرام.

لبخند پیرمر‌د آرامم کرد: بچه‌های پاکی هستین. اگه اهل باشی می‌فهمی چی‌ می‌گم. بعد هم شروع کرد به گفتن از زندگی و امید و آخرت. و چه شیرین.‌

رفیقم از مشکلات و دردسر‌ها می‌گفت و پیر‌مرد از امید.

رفیقم از هزار گناه و اشتباه کرده، ‌می‌گفت و پیرمرد از رحمت خدا و حضرت.

رفیقم از علم و عمل می‌گفت و پیر‌مرد از ‌صفای دل.

تا آخر حرف‌هایش آن‌جا نشستم و بر‌عکس دوستم فقط مستمع. برهان نمی‌آورد و استدلال نمی‌کرد، اما زیر و رویم کرد.

بهم ریختم، عجیب. سرم را گذاشتم روی زانو‌هایم. همیشه وقتی می‌خواهم خیال کنم که تنهایم ‌این کار را می‌کنم.

- گریه‌هاتو بذار برا یه وقت دیگه

دستم را گرفت و بلندم کرد. گفت: یه عرض ادبی به آقا بکنید و بریم که باهاتون کار دارم.

برایم بازی نبود. دوستش داشتم. هر چه گفت گفتم چشم.

رفتیم بیرون حرم، خیابان امام رضا(ع). اولین چهار راه نه، دومی. کله پاچه‌ی نمی‌دانم چی. آن موقع شب تنها مغازه‌ای بود که باز بود.

اولین و آخرین سیرابی نخورده‌ی عمرم را با او خوردم. با یک زایر. عجب مزه‌ای داشت.

پ.ن: داشتم دستنوشته‌های قدیمی‌ام را جابه‌جا می‌کردم که نمی‌دانم چرا بین آن همه کاغذ چشمم افتاد به این ـ البته خامش ـ. لابد قسمت این بازی! بود دیگر. آقا باز هم قربان مرام شما که دست ‌خالی‌مان نگذاشتی.

ق.ن: >تعلیقه

این روز‌ها هر‌چه بنویسم رنگ تو را می‌گیرد. می‌دانی عجیب می‌ترسم؟ از راهی که افتاده‌ام تویش؛ افتاده‌ای تویش؛ افتاده‌ایم تویش.

از راهی که نه من، نه تو، نه هیچ‌کس دیگری آخرش را نمی‌داند. از راهی که هم من، هم تو، مقصرِ بودنش هستیم. از راهی که چه من، چه تو نخواسته راهی‌اش شدیم.

چه می‌گویم؟!! چه می‌دانی؟!! از کجا می‌خواهی بدانی؟!! که تو اصلاً مرا نمی‌شناسی.

چه می‌گویم؟!! کفر؟!! می‌شناسی؟!! از کجا می‌خواهی بشناسی؟ که تو اصلاً مرا ندیده‌ای.

چه می‌گویم؟!! دیده‌ای؟!! بارها؟!!

نمی‌دانم. شاید آنقدر محوت بودم که نمی‌دیدمت. شاید هم می‌بینمت اما تو آن نیستی که می‌خواهم ببینم. شاید هم نمی‌خواهم ببینم که می‌بینمت.

شاید . . .

تو. . .

این روز‌‌ها - استغفرالله- با توأم.

پ.ن1: تولدت مبارک. امسال عجیب مبارک شده برای تو. تولدت و تولد بانویت با هم از راه رسیده‌اند. همین روز‌ها با هم زایرش می‌شویم. ان‌ شاالله

پ.ن2: دوستش دارم. شاید چون قسمی قشنگ‌تر از این پیدا نمی‌کنم. پس:

"تو و دوستی خدا را"

دعایم کن به سلامتی از این کویر وحشت بگذرم.